خلاف جهت دیگران فکر کنید؛ اکثریت همیشه اشتباه میکنند!
در سال ۱۹۴۲، آلبرت انیشتین یکی از مدرسان دانشگاه آکسفورد بود و در یک روز خاص، تصمیم به گرفتن امتحان فیزیک از دانشجویان ارشد همان رشته گرفت. بعد از امتحان، وی در حال قدم زدن با یکی از دستیارانش بود که پس از مدتی تفکر از انیشتین پرسید: «دکتر، این سوالاتی که به کلاس ارائه
در سال ۱۹۴۲، آلبرت انیشتین یکی از مدرسان دانشگاه آکسفورد بود و در یک روز خاص، تصمیم به گرفتن امتحان فیزیک از دانشجویان ارشد همان رشته گرفت. بعد از امتحان، وی در حال قدم زدن با یکی از دستیارانش بود که پس از مدتی تفکر از انیشتین پرسید: «دکتر، این سوالاتی که به کلاس ارائه دادید همان سوالاتی نبودند که سال گذشته دقیقا از همین کلاس پرسیدید؟»
دکتر جواب داد: «بله، دقیقا همان سوالات بودند.» و دستیارش با تعجب پرسید: «شما چگونه چنین کاری را میتوانید انجام دهید؟»
در پاسخ، انیشتین جواب داد: «خب، جوابها تغییر کردهاند.»
این داستانی است که پل راکنز، در یکی از سخنرانیهای خود تعریف میکند. به قول او، این داستان امروزه نیز اهمیت دارد؛ ما در جهانی زندگی میکنیم که با وجود ثابت بودن سوالها، جوابها تغییر کردهاند.
بهعبارتدیگر، عواملی که ما را به اینجا رساندهاند، در ادامه مسیر کاربردی نداشته و به همین دلیل، باید کارهایی را انجام دهیم که قبلا انجام ندادهایم.
حال این سوال پیش میآید که چگونه به روشهای جدید و درست دستیابیم؟ آیا راهی وجود دارد که بتوانیم قالبهای اجتماعی را شکسته و نتایجی فوقالعاده کسب کنیم؟
جواب این سوال به تفکر شما بستگی دارد. در ادامه به مفهومهایی خواهیم پرداخت که مسیر تفکر قالبشکن را مشخص کرده و میتواند مسیر کاری شما را متحول کند. اما ابتدا باید به مفهومی بپردازیم که شاید انتظار آن را نداشته باشید.
شانس فرد تازهکار
در میان افراد انگلیسیزبان، اصطلاحی به نام «شانس تازهکار» یا «Beginner's Luck» وجود دارد؛ شانس تازهکار به معنی زمانهایی است که افراد بیتجربه، وارد یک نوع بازی یا حرفه شده و در ابتدای کار، موفقیتهای شانسی زیادی کسب میکنند.
در حقیقت، چنین چیزی وجود واقعی ندارد. اما قطعا برای شما هم پیش آمده که در ابتدای شروع یک کار، به نحو کاملا اتفاقی و بدون مهارت، نتایجی را کسب کنید که بعدا حتی با سعی بسیار نیز به آنها نرسیدهاید.
بخشی از وجود این مفهوم، به سوگیری تایید یا Conformation Bias بازمیگردد؛ بهعبارتدیگر، ذهن ما بهطور ناخودآگاه تنها زمانهایی را به یاد آورده که وجود این مفهوم را تایید میکند. ولی تمام اثرات شانس تازهکار، بیاساس نیست. در واقعیت، فرد تازهکار ویژگیهایی داشته که احتمال موفقیت او را افزایش میدهد.
چرا فرد تازهکار موفق میشود؟
مفهوم شانس تازهکار میتواند از منابع مختلفی ایجاد شود. در ادامه به بررسی این نکات پرداخته و اینکه چرا این عوامل با شانس اشتباه گرفته میشوند.
۱. برای فرد تازهکار هر چیزی امکانپذیر است
شونریو سوزوکی، راهب بودائی معروف، نقلقول بسیار خوبی در این زمینه دارد:
در ذهن فرد تازهکار امکانات و سناریوهای بینهایتی وجود دارد، اما در ذهن فرد حرفهای تعداد بسیار کمی سناریو تصور میشود.
ذهن یک فرد تازهکار، توسط تجربیات گذشته محاصره نشده است و به همین دلیل، تصمیمات درست یا غلط برای وی از قبل مشخصشده نیست.
طبیعتا این ذهنیت میتواند خطرناک باشد، چرا که فرد تازهکار ممکن است تصمیم اشتباه و یا حتی احمقانهای بگیرد؛ اما از طرف دیگر این ذهنیت میتواند بسیار سودآور نیز باشد، زیرا در این حالت وی راهحلهای خلاقانهتری پیداکرده و ریسکهای پرسودتری را میپذیرد.
افراد حرفهای بیشتر به تجربیات خود اکتفا میکنند، که مسلما مزایای زیادی دارد؛ اما در عوض، این کار دید آنها را محدود خواهد کرد. ازآنجاییکه رفتارهای فرد تازهکار بسیار غیرقابلپیشبینی است، نوعی مزیت برای او محسوب شده و مقابله را برای فرد حرفهای سخت میکند.
در مقابل این اتفاق، افراد حرفهای عادتها و استراتژیهای مشخصی برای خود ایجاد میکنند. این اتفاق باعث شده تا آنها رفتارهای قابلپیشبینیتری داشته و راحتتر تصمیماتشان را درک کرد.
این نکات به موقعیتهای رقابتی نیز محدود نمیشوند. اگر شما بخش زیادی از زمان خود را صرف یک پروژه خاص کرده باشید، ممکن است بهراحتی تصویر بزرگتر اهداف را فراموش کرده و تنها به مواردی که مستقیما در جلوی شما قرار دارند متمرکز شوید.
۲. فشار ذهنی بر روی افراد حرفهای بیشتر خواهد بود
نتایج قبلی شما در یک حیطه، انتظارات شما و دیگران برای آینده را شکل میدهد. به همین علت، اگر شما نتایج خوبی را کسب کنید، همواره تحتفشار بوده تا نتایج قبلی را به دست آورید. این عامل نهتنها بر استرس شما افزوده، بلکه انگیزه شما برای امتحان کردن روشهای نوین را کاهش میدهد.
در عوض، افراد تازهکار بههیچعنوان با این مشکلات مواجه نمیشوند. حتی در اکثر اوقات وقتی یک فرد تازهکار و یک فرد حرفهای در مقابل یکدیگر قرار میگیرند، فرد تازهکار احتمال شکست خود را بالا فرض کرده و درنتیجه، استرس و فشار بسیار کمتری را تجربه میکند.
ترکیب این دو عامل باعث میشود تا در مواقع فشار زیاد بر روی فرد باتجربه، فرد تازهکار با دیدگاهی نوین برنده بازی باشد؛ پس این نوع اتفاقات به شانس بستگی ندارند، بلکه از ذهنیت بسیار متفاوت افراد ناشی میشوند.
۳. ذهن حرفهای بهطور ناخودآگاه عمل میکند
هدف ما از تفکر چیست؟ اگر این سوال را از یک متخصص مغز بپرسید، خواهید شنید که «هدف تفکر این است که فکر کردن را متوقف کنیم». بهعبارتدیگر، ما فکر میکنیم تا دیگر نیازی به فکر کردن نداشته باشیم.
تفکر یک عمل بسیار انرژی بر است. به همین دلیل وقتی ما در حال تفکر هستیم، سعی داشته تا حد ممکن از طول آن بکاهیم و سپس به حالت ناخودآگاه بازمیگردیم. در بیش از ۹۵ درصد زندگی خود، ما در حالت ناخودآگاه قرار داریم. مثلا وقتی شما در حال رانندگی هستید، تنها بخشی کوتاهی از رانندگی را بهصورت فعال فکر کرده و اغلب این زمانها بدون توجه خاصی سپری میشود.
اما مشکل تفکر ناخودآگاه، محدود کردن دید ما به اطراف است. ذهن ما آنقدر درگیر راحت بودن شده که از به چالش کشیدن پیشفرضهای قبلی دست میکشد. به همین دلیل، بسیاری از افرادی که به مرحله مشخصی از حرفهای بودن میرسند، در همان سطح باقی مانده و تغییر خاصی مشاهده نمیکنند.
تفکر محدود
اکثریت ما، مسیر کاری خود را مشخص کرده و پس از مدتی تازهکار بودن، بهنوعی این مرحله را رد میکنیم؛ نسبت به محیط خود پیشفرض ایجاد کرده، انتظارات مشخصی برای خود مشخص میکنیم و بسیاری از تلاشهای خود را بهطور ناخودآگاه انجام میدهیم.
البته این رفتارها بههیچوجه چیز بدی نیستند؛ با شکل دادن پیشفرض، درک بسیاری از مسائل برای ما آسانتر شده و تصمیمات روزمره را بسیار راحتتر اتخاذ میکنیم. اما از طرف دیگر، مزیتها و خلاقیت تازهوارد بودن را از دست داده و ذهن خود را بهنوعی در یک جعبه حبس خواهیم کرد.
مثال جالبی برای این موضوع وجود دارد؛ هنگامی که تیمهای ورزشی، شرکتها و دولتها با یک مانع در مسیر خود برخورد میکنند، دو واکنش از خود نشان میدهند:
- تلاشهای قبلی خود را به میزان بیشتری انجام میدهند؛ یعنی سعی دارند با تلاش بیشتر از مانع عبور کرده و به رشد خود ادامه دهند.
- تلاشهای قبلی خود را به میزان کمتری انجام میدهند؛ یعنی بهنوعی از مقابله با مشکل صرفنظر کرده و از هزینههای خود میکاهند.
اما برخوردی که بهندرت مشاهده میشود، این است که افراد تلاشهای متفاوتی انجام دهند. اگر به طول عمر و موفقیت شرکتها در ۵۰ سال گذشته نگاه کنیم، تنها آنهایی به بقای خود ادامه داده که روشی کاملا متفاوت از دیگران را در پیش گرفتند؛ ۳ درصد از ما کارهای متفاوت انجام میدهیم، اما ۹۷ درصد دیگر مجددا با موانع خود به همان روش قبلی برخورد میکنند.
بهعبارتدیگر، تنها ۳ درصد از ما ویژگیهای ذهنی تازهکاران را حفظ میکنیم. ۹۷ درصد دیگر، جعبهای از پیشفرضها برای ذهن خود ایجاد کرده که فعالیت آن را محدود میکند.
جعبهای که ما ذهن خود را در آن قرار میدهیم، ممکن است از ضلعهای مختلفی تشکیل شود. یکی از این اضلاع، ضلع حقوقی است؛ بهعبارتدیگر ما محدودیتهایی قانونی برای اعمال خود قائل میشویم. اگر شما به مبلغ ۵۰۰ میلیون تومان برای راهاندازی کسبوکار خود نیاز داشته باشید، سرقت بانک را از گزینههای ممکن حذف میکنید (حداقل امیدوارم که اینگونه باشد!).
در کنار این مورد، محدودیتهای تکنولوژی، فیزیکی، اخلاقی و بسیاری دیگر وجود داشته که در کنار یکدیگر، ذهن ما را در جعبهای بسیار کوچکتر از آن چیزی که تصور دارید محدود میکند.
در ادامه با چند مثال، میبینیم که جعبه ذهن ما تا چه حد میتواند کوچک باشد.
فرض کنید که در جمع دوستانتان قرار دارید و یک نفر درخواست میکند که شام بخورید. احتمالا شما پیشنهادهایی مثل سفارش دادن پیتزا از فستفودی نزدیک میدهید. شاید بگویید که خودتان غذایی سر هم خواهید کرد یا اینکه همگی به یک رستوران خوب بروید.
در چنین حالتی، احتمال اینکه کسی بگوید «بیایید به سمت اتوبان نزدیک برویم و یک حیوان مرده پیدا کنیم، بعد هم آن را بپزیم و جای شام صرف کنیم» چقدر است؟ شما مطمئنا فکر کردهاید که احتمال چنین پیشنهادی نزدیک به صفر است؛ درواقع این چیزی است که اکثریت ما فکر میکنیم.
اما نکته اینجاست که در بسیاری از نقاط جهان، چنین پیشنهادی میتواند کاملا معقول و منطقی باشد.
این نوع جعبههای ذهنی در صنعت نیز وجود دارد. اگر شما قصد راهاندازی یک رستوران دارید، احتمالا تصور میکنید که افراد وارد شده، غذای خود را صرف کرده و سپس مبلغی را به شما پرداخت میکنند؛ و این حالت، نحوه کسبوکار رستوران شما خواهد بود.
تمامی این تفکرات، تفکرات اکثریت هستند. همانطور که در همین مثالها مشاهده کردیم، هیچکدام از این پیشفرضها خللی در زندگی ما وارد نمیکنند. اما ادامه دادن به این نوع تفکر در طولانیمدت و همه موارد، ما را در اکثریت قرار میدهد.
ما در این مقاله به دنبال نرمال بودن و در اکثریت قرار داشتن نیستیم؛ بلکه میخواهیم راز متفاوت بودن را بدانیم. و اینکه چگونه خود را از این جعبه ذهنی خارج کنیم؟
پل راکنز مثال خوب دیگری را در این مورد بیان میکند. مثال تاکسیهای لندن.
در شهر لندن، هر فردی که بخواهد راننده تاکسی شهری باشد باید تمام شهر را بهطور ذهنی یاد بگیرد؛ بهعبارتدیگر، راننده باید تماممسیرها، ساعتهای شلوغی و موانع شهری را حفظ کند.
طبیعی است که یادگیری تمام این اطلاعات به سالها تمرین احتیاج دارد. به همین دلیل، اگر شما قصد گسترش کسبوکار تاکسی خود را داشته باشید، برای جذب تعدادی زیادی راننده جدید با مشکل مواجه میشوید.
چگونه میتوان کسبوکار تاکسیها را افزایش داد، درحالیکه رانندگان بیاطلاع از نقشه شهر را استخدام کنیم؟
درنهایت، مسئولان تاکسیرانی لندن تصمیم هوشمندانهای گرفتند.
تاکسیهای لندن به دو دسته تقسیم شدند: یک دسته تاکسیهای عادی بودند که رانندگان آنها، شهر را مانند کف دست خود میشناختند. دسته دیگر، تاکسیهایی بودند که هیچ شناختی نسبت به لندن نداشتند، با این تفاوت که روی خودروهای آنها نشانهای گذاشته شد با مضمون «راننده این تاکسی چیزی درباره شهر لندن نمیداند، اما دوست دارد که مسیر را از شما یاد بگیرد».
این راهحل بسیار کارآمدی بود، زیرا افرادی که خود شهروند لندن بوده و شهر را بهخوبی میشناختند، میتوانستند برای اولین بار رئیس تاکسی بوده و مسیر رفتوآمد را خودشان مشخص کنند. این بخش از تقاضایی بود که در گذشته برای آن پاسخی وجود نداشت، اما حالا بهعنوان راهحل یک مشکل در نظر گرفته شده بود.
اگر قرار بر این بود که سنتها و چارچوبهای گذشته تاکسیهای لندن ثابت بماند، هیچگاه چنین راهحل موثری ایجاد نمیشد؛ نوآوری و نتایج فوقالعاده زمانی ایجاد میشوند که امکان شکستن قواعد و استانداردها وجود داشته باشد.
این مثالها در صنعت نیز دیده میشوند: اگر شما مالک یک فروشگاه میز و مبلمان بوده، و ناگهان تصمیم بگیرید که دیگر قصد سرهم کردن وسایل برای مشتریان خود را ندارید، احتمالا کمپانیای مانند IKEA را تاسیس میکردید!
راه اکثریت را در پیش نگیرید
درنهایت، راهی برای پیدا کردن مسیر در میان شلوغیهای دنیای مدرن وجود دارد: بپذیرید که اکثریت اشتباه میکنند. آنگاه وقتی هدف شما به داشتن عملکردهای فوقالعاده منعطف میشود، میتوانید دست از درست کردن مسیرهای گذشته برداشته و به ایجاد راهحلهای جدید فکر کنید.
اگر شما همان مسیری را که اکثریت پیش گرفتهاند، انتخاب کنید، به همان نتایجی خواهید رسید که اکثریت به دنبال آن رفتهاند؛ چراکه شما خود را متمایز نکردهاید.
شما میتوانید جزو آن ۳ درصدی باشید که با شکستن استانداردها، دنیا را به جلو میبرند. یا اینکه جزو ۹۷ درصدی قرار بگیرید که در آخر برای آن ۳ درصد کار میکنند.
نظرات