«روزگار رفته» آخرین سرخها / چرا قطار کمونیسم پرواز نکرد؟
پس از مطالعه کتاب روزگار رفته چند پرسش اساسی باید در ذهن خواننده ایجاد شود
«هرقدرمردم بیشترفریاد میزدند و مینوشتند آزادی! آزادی! پنیر و سالامی که هیچ، قفسههای شکر و نمک هم سریع خالی میشد. وضعیت هولناکی بود. ما فقط با کارت جیرهبندی میتوانستیم خرید کنیم. گویی در جنگ بودیم.» وقتی کوپن جوراب توزیع کردند، پدرم گریان گفت:«این، پایان کار اتحاد شوروی است». این بخشی از توصیف روزنامهنگار اهل کرواسی در رمان «روزگار رفته»، از وضعیت اقتصادی مردم شوروی، پیش از فروپاشی است. روایتها در عین سادگی؛ تلخ، تکاندهنده و گاه، حیرتآور از فرازو وفرود موجودیت کشوری به نام شوروی است.
آنچه برای نویسنده دارای اهمیت بوده اینکه پس از مطالعه کتاب روزگار رفته چند پرسش اساسی در ذهن خواننده ایجاد شود؛ آیا میتوان آزادیهای فردی را به بند کشید و همزمان برای توسعه تلاش کرد؟ آیا در شرایط خفقان،میتوان اعتماد عمومی را به سیاستهای دولت در اختیار داشت؟ در بخشی از این کتاب نقل شده است:« من روزی سه روزنامه میخرم و هرروزنامه روایت خودش از واقعیت را دارد؛ حقیقت کجاست»؟ (ص.۲۵)
سوتلانا الکساندرونا الکسیویچ، در کتابی به نام «روزگار رفته» که فروغ پوریاوری آن را ترجمه کرده، بدون یک خط تحلیل یا گزارشنویسی معمول، خاطرهنگاری کرده است. او که پیش از این به مستندنگاری از اوضاع و احوال کشورهای در حال جنگ از جمله افغانستان و همچنین فاجعه چرنوبیل پرداخته است، در نگارش کتاب «آخرین سرخها»، تصمیم گرفت اینبار جنگ و فقر را از زبان فرودستترین اقشار جامعه شوروی بازگو کند.
با همین نگاه، روایتهای منتشر شده در کتاب او، برگرفته از حرفهای مردم کوچه و بازار و همچنین گفتوگوهای آشپزخانهای است: «در دوره شوروی، کار کردن اهمیت جادویی و آسمانی داشت، روشنفکرها از سر تنبلی مدام در آشپزخانهها مینشستند و درباره پاسترناک بحث میکردند، اما زندگی پیوسته به آنها نشان داد که دیگر هیچ چیزی از آن همه، اهمیت ندارد». (ص.۵۷)
تکیه اصلی نویسنده بر خاطرات مردمی است که از ترس کشته شدن، به خیابان نمیرفتند و در عوض اجتماعهای زیرزمینی تشکیل میدادند، مینوشیدند و درباره آنچه برسرشان آمده بود، حرف میزدند. پدرها برای فرزندانشان قصه میگفتند. آنها از روزگار سختی میگویند که استالین برای آنها ساخت. از روزهایی که امیدشان برای فردایی بهتر تباه شده بود. سیاستهایی که نتیجهای جز فقر، گسترده شدن اردوگاههای کار اجباری و حتی در مواقعی خودکشی مردم نداشته است.
بحران چگونه آغاز شد؟
برای نمونه، در بخشی از این کتاب آمده است:« ژانویه ۱۹۹۲؛ آزادسازی قیمتها منجر به تورمی میشود که بیثباتی به همراه میآورد. نرخ تورم از ۲۰۰ درصد شروع میشود و به ۲۶۰۰ درصد میرسد». اما این همه ماجرا نبود.
در پاییز ۱۹۹۳، بن بست ۱۰ روزه میان تظاهرکنندگان طرفدار پارلمان و حامیان «یلتسین» که از سوی ارتش حمایت میشوند، به مرگبارترین نبردهای خیابانی مسکو از سال ۱۹۱۷ میانجامد. میزان تلفات این نبردها دو هزار نفر برآورد میشود. حالا کشتار نظامیان و غیرنظامیان از یکسو و گسترده شدن فقر از سوی دیگر، چهره عبوس کمونیسم را به تصویر کشیده است. آنطور که در بخشهایی از این کتاب روایت شده است، مردم در آن زمان از این که همچنان امید به ادامه زندگی دارند حیرتزده بودند. اما هنوز بر سر دوراهی مانده بودند: «برادران! به چین نگاه کنید، در چین کمونیستها همچنان بر مسند قدرتند و این کشور به دومین اقصاد جهان تبدیل شده است». (ص. ۸۲)
ژانویه ۱۹۹۲؛ آزادسازی قیمتها منجر به تورمی میشود که بیثباتی به همراه میآورد. نرخ تورم از ۲۰۰درصد شروع میشود و ۲۶۰۰درصد میرسد». اما این همه ماجرا نبود. در پاییز ۱۹۹۳، بن بست ۱۰ روزه میان تظاهر کنندگان و طرفدار پارلمان و حامیان «یلتسین» که از سوی ارتش حمایت میشوند، به مرگبارترین نبردهای خیابانی مسکو از سال ۱۹۱۷ میانجامد
دوران گذار…
در این میان اما راهکارهای گذار از یک اقتصاد کمونیستی به سوی رفاه و حتی توسعهیافتگی، با ارائه مستندات تاریخی نیز بازگو شده است. اصل ماجرا به مقطعی از تاریخ شوروی بازمیگردد که گورباچف تازه بر سر کارآمده بود و دست به اصلاحات اقتصادی در این کشور زد؛ تاریخی میان سالهای ۱۹۸۵ تا ۱۹۹۱.
در کتاب آمده است:« گورباچف در فاصله سالهای ۱۹۸۵ تا ۱۹۹۱، زیر چتر پسترویکا و گلاسئوست اصلاحات مهمی را پیش برد؛ بازگرداندن زمین به دهقانان بعد از ۶۰ سال کشاورزی اشتراکی، اعاده گام به گام پلورالیسم سیاسی و آزادی بیان، آزادی زندانیان سیاسی، انتشار ادبیات ممنوعه، خروج نیروها از افغانستان، ایجاد مجلس قانونگذاری جدید و تاسیس کنگره نمایندگان خلق. درست در همین زمان بود که این کنگره، گورباچف را به مدت ۵ سال به عنوان رئیس جمهور اتحاد جماهیر شوروی انتخاب و او فرصت پیدا کرد تا در مارس ۱۹۹۰، اصلاح قانون اساسی را در این کشور آغاز کند…» در این بخش درسهای تاریخی را شاهد هستیم؛ شاید اینکه توسعه اقتصادی در هیچ کشوری، حتی در قلب کمونیسم بدون آزادیهای فردی و سیاسی میسر نخواهد بود.
منتقدان چه میگویند؟
خاطرهگویی و داستان نویسی از شرایط سیاسی و اقتصادی یک کشور؛ آنهم از نگاه عامترین افراد جامعه از نگاه منتقدان یکی از خطاهای کتاب روزگار رفته است. در این باره دو پرسش مطرح است؛ اول آنکه چه تضمینی برای واقعی بودن خاطرات وجود دارد و دم آنکه چرا روایتها شعارگونه است؟
در اینباره گفته میشود حدیث اوج و فرود تمدنها و امپراتوریها و ایدئولوژیها کمابیش شبیه به یکدیگر هستند. کتاب را که ورق میزنید به همین نکته میرسید و متوجه میشوید که خردهروایتها چقدر تکراری به نظر میرسند، تکرارهایی که البته مقایسهشان با شرایط دیگر کشورها، بسی پندآموز و دارای نکته به نظر میرسند.
برخی دیگر از منتقدان بر این باور هستند که «کمونیسم هم مانند بسیاری از ایدئولوژیهای خرد و کلان با اندیشه نوسازی آدم پا به عرصه گیتی گذاشت. آزمایشگاهی که به وسعت یک کشور بنا نهاده شد، میخواست که انسان استاندارد شورویایی بسازد. محصول این کارگاه اما عجیب بود و منجر به ایجاد چندین نسل چندپاره شد. این چندپارگی حتی در ذهن تک تک آحاد آن وجود داشت. از یک سو افتخار به حماسه دفاعی میهنی جنگ جهانی دوم و پیشرفتهای فضایی و اصول تئوریک و در یک سوی دیگر گولاکها و تصفیهها و شرایط دشوار و فلاکت اقتصادی.
بین آن آزادی که پدران در سر داشتند - یعنی نبود ترس و حق انتخاب- تا آن آزادی که نسلهای بعد به آن رسیدند، فاصله بسیار زیاد بود و بعد از اندک مدتی، ما با نوجوانهای روسی روبرو شدیم که تیشرت لنین و چهگوارا به تن داشتند و در بارهای به سبک غربی، جوانی میکردند
آدمهایی که در عین قربانی بودن به جهت همکاریهای بیش و کم در مستدام نگاه داشتن این کارخانه آدمسازی، در درون و در خفا یا به آشکار خود را گناهکار هم حس میکردند و سرانجام وقتی که به اصطلاح «آزادی» آمد، آن آزادی، گنگ و بدون شهد شیرینی بود. پس آرمانها چه شدند و رویاهای تازه باید چه باشند؟ آیا خانه ساختن و خودرو خریدن و یا همان احیای زندگی بورژوایی و زنده کردن لذتهای مادی و شهوانی محدودشده، همان آزادیای بودند که طی ۷۲ سال، مردم خیالش را در سر داشتند؟
از سوی دیگر، بین آن آزادی که پدران در سر داشتند - یعنی نبود ترس و حق انتخاب- تا آن آزادی که نسلهای بعد به آن رسیدند، فاصله بسیار زیاد بود و بعد از اندک مدتی، ما با نوجوانهای روسی روبرو شدیم که تیشرت لنین و چهگوارا به تن داشتند و در بارهای به سبک غربی، جوانی میکردند و در عین حال برای احیای نوستالژی به کافههای به سبک شوروی میرفتند و آهنگهای انقلابی آن دوران را گوش میدادند و همه اینها را با ناسیونالیسم قدیمی روسی، ترکیب میکردند.
حرف آخر
در پایان به نظر میرسد آنچه موجب اهمیت خواندن کتابی از سرگذشت جامعه شوروی سابق میشود آن است که برخی هنوز به بنیان سیاستهای کمونیستی اعتقاد دارند. آنهم درست در شرایطی که توسعه مشروط بر پرهیز از اجرای سیاستهای ضد تولید است. کتاب روزگار رفته، سندی تاریخی و زنده بر این گواه خواهد بود. این کتاب برنده جایزه نوبل ادبیات در سال ۲۰۱۵ شده است.
نظرات