نامه به کودکی که زاده خواهد شد: سعدی بخوان و بنز سوار شو!
برای سالها با این سوال نخنما مواجه شدیم که «علم بهتر است یا ثروت؟». در مدرسه مجبور بودیم گزینه علم را انتخاب کنیم، اما بهمحض خروج از مدرسه از صمیم قلب باور داشتیم که ثروت بهترین چیز دنیا است و با پول میشود هر چیزی، حتی علم را خرید. اما خیلی از ما این تضاد
برای سالها با این سوال نخنما مواجه شدیم که «علم بهتر است یا ثروت؟». در مدرسه مجبور بودیم گزینه علم را انتخاب کنیم، اما بهمحض خروج از مدرسه از صمیم قلب باور داشتیم که ثروت بهترین چیز دنیا است و با پول میشود هر چیزی، حتی علم را خرید. اما خیلی از ما این تضاد را برای همیشه با خود نگه داشتیم. واقعا کدام ارزشمندتر است؟ هنر، موسیقی، شعر، ادب، شخصیت و دانایی؟ یا مازراتی، رولکس، خیابان فرشته، آیفون و کتوشلوار کیتون؟ اگر جامعه برای پورشه بیشتر از دکترای ادبیات ارزش قایل است، چرا باید رنج تحصیلات را بر خود هموار کنیم؟ پایان این راه پر از سنگ و تیغ، چه نعمت ارزندهای وجود دارد؟ اگر تمام آدمهای باهوش و مستعد به ساختن زندگیای لوکس مشغول شوند، چه بلایی سر سرمایههای فرهنگی جامعه میآید؟ پیروز کارزار علم و ثروت کیست؟
جدای از سیاستگذاریهای کلان، سوال من این است که خود ما باید چهکار کنیم؟ به فرزندان خود چه بیاموزیم؟ آیا به آنها از فواید علم و هنر بگوییم؟ یا بجای مدرسه، آنها را به بازار بفرستیم؟ آیا با رفتار خود اهمیت گنجینه ارزشمند موسیقی سنتی ایران را به آنها گوشزد کنیم؟ یا آنها را با رویای خریدن بوگاتی بزرگ کنیم؟ برای فرزندی که قرار است زاده شود، چه نامهای بنویسیم؟
پرده اول: حکایت دولت و دیوانگی!
حساب ثروتمندان فرزانه و ریشه دار جدا است. اما شاید شما هم تعداد زیادی ثروتمند بشناسید که زبانهای خارجی پیشکش، حتی فارسی حرف زدنشان پراشتباه است. هیچ کتابی نخواندهاند. نام بتهوون به گوششان نخورده است. برای هنر ارزشی قایل نیستند. بحثهای علمی را حوصلهسوز و بیحاصل میدانند و از اصول ابتدایی ادب و شخصیت بهره نبردهاند. به موسیقی پاپ رایگان گوش میدهند، وحشیانه غذا میخورند، خانههایشان همیشه مملو است از آدمهای بیارزش و سروصدا آنقدر زیاد است که اگر کسی حرف حسابی هم بزند، بهسختی میشود صدایش را شنید.
پدیده «ریچکیدز» فقط مختص ایران نیست.
اما هرچه باشد آنها پولدارند. برای همین اطرافیانشان به آنها احترام میگذارد. بنز میخرند. لباسهایشان را از فروشگاههای انگلستان، ایتالیا و فرانسه سفارش میدهند. جدیدترین گوشیها بدون در نظر گرفتن برچسب قیمت در خدمتشان است. اما از نهایت فناوری هیچ استفاده مفیدی نمیکنند. شاید چند عکس بد بگیرند و موسیقی بیمحتوا بشنوند و به مکالماتی بیمعنا بپردازند و تمام. خبر بد این است که تعداد این پولدارها دارد روزبهروز بیشتر میشود.
اینها از کجا آمدهاند؟
بیایید کمی منطقی باشیم. آیا میشود بدون داشتن مهارتهای ارتباطی ، تواناییهای شغلی ، سواد مالی و دانش فنی به ثروت رسید؟ آیا بیل گیتس، وارن بافت و جک ما هم تمام وقتشان را در باشگاههای ورزشی، لباسفروشیها، مهمانیها و پشت فرمان خودروی چندمیلیاردی در حال دور دور در خیابانها میگذرانند؟ حقیقت آن است که بیشتر این پولدارهای پوچ، توانستهاند راهی برای اتصال به چاه نفت پیدا کنند.
آیا میشود بدون داشتن مهارتهای ارتباطی، تواناییهای شغلی، سواد مالی و دانش فنی به ثروت رسید؟
ممکن است عنوان شغلی آنها چیزی شبیه به تاجر، مالک فروشگاه یا کارآفرین باشد. اما آنها برای گرفتن مجوزها، وامها، حمایتها و البته برای حذف رقبایشان از روابطی استفاده کردهاند که حالا دیگر همه جزئیات ماجرا را بهخوبی میدانند. حتی بسیاری از آنها خود را زحمتکش میدانند و معتقدند که پولشان کاملا حلال و مشروع است. فقط دوستشان رئیس فلان سازمان است و کار اخذ مجوز، تایید طرح توجیهی و پرداخت وام بدون بهره را بهجای مراجعه حضوری، تلفنی انجام داده است!
پرده دوم: آقای دکتر در بیآرتی
باور کنید یا نه، پرده دوم این نمایش هم بهاندازه پرده قبلی تلخ است. شاید آدمهایی را بشناسید که دکترای تاریخ، اقتصاد یا فیزیک دارند. ساز میزنند. آوازی میخوانند و صدای خوبی هم دارند. خطشان خوب است و گاهی قلم و دوات به دست میگیرند. خانه محقرشان آرام است: نور ملایم، صدای تار استاد جلیل شهناز، گفتوگوهایی ارزشمند، کتابهایی نایاب در قفسه که هر کدام بارها خوانده شدهاند و یک تابلوی خوشنویسی نفیس که روی آن نوشته شده «فلک به مردم نادان دهد زمام مراد، تو اهل دانش و فضلی همین گناهت بس!»
اما در پشت این ظاهر زیبا لایهای سیاه از تنهایی و سرخوردگی قرار دارد. او دوست دارد یک مهمانی بگیرد، دوستانش را به خانه دعوت کند، یک نفر سازی بزند، دیگری سعدی بخواند، خودش برای مهمانهای چای بریزد و بعد در مورد تعبیرهای اجتماعی غزلیات شیخ اجل صحبت کنند. اما تعدادِ آدمهایی که او میشناسد که بتوانند از روی اشعار سعدی بخوانند، به تعداد انگشتهای یک دست هم نمیرسند.
در دنیا ثروتمندانی هستند که از علم، هنر و فرهنگ حمایت میکنند.
فرزند این استاد ارجمند در پرداخت هزینههای تحصیلش مشکل دارد. با حسرت به صفحه اینستاگرام دوستانش نگاه میکند. ماشین آنها بالای 300 میلیون تومان قیمت دارد. اگر او ماهی یک میلیون تومان پسانداز کند و تورم وجود نداشته باشد، 25 سال طول میکشد تا چنین ماشینی بخرد. دوستانش هرروز به رستوران میروند و بهاندازه یکماه درآمد او را خرج میکنند. دور آنها همیشه شلوغ است: همه خوشتیپ، همه خوشحال، همه غرق در هیجان. او از کتابهای پدرش، از صدای ساز جلیل شهناز و از شعر سعدی نفرت دارد. همین «چرندیات» زندگی آنها را نابود کرده است.
انتخاب میان پوچی و اندوه
استاد داستان ما سالهای سال برای مطالعه در زمینه ادبیات فارسی زحمت کشیده است. حالا هیچکس نیست که اشعار او را بشنود یا نظرش را در مورد یک بیت دشوار از بیدل دهلوی بپرسد. البته به غیر از دانشجوهایی که از درس ادبیات فارسی نفرت دارند و آرزو میکنند امروز کلاسشان لغو شود.
آیا بهتر است عمر خود را صرف پوچهای طلایی کنیم یا نان در خون بزنیم و تا آخرین نفس فقط دانش بجوییم و بس؟
گاهی که دلش میگیرد زیر لب زمزمه میکند: این وصل به این هجران، یعنی بنمیارزد! وضعیت مطلوب کدام یک از این دو حالت است؟ آیا بهتر است عمر خود را صرف پوچهای طلایی کنیم یا نان در خون بزنیم و تا آخرین نفس فقط دانش بجوییم و بس؟
دو انبار باروت
حقیقت آن است که هر دوی این افراد به یک اندازه مشکل دارند. مورد اول خانوادهای رشد کرده و توسعه نیافته است. درست مثل بادیهنشینی که نفت پیدا کرده و حالا بهترین کاری که میتواند بکند، خرید گردنبند الماس برای شترهایش است. رشد بدون توسعه مثال مردی درشت هیکل و پرزور است که مغزی کوچک دارد. یک نسل بعد از پدر پولدار و بیفرهنگ ، فرزندانی خطرناک بهجا میماند که پول دارند و نمیدانند با پولشان چهکار کنند. فساد، تباهی، عملهای پیاپی زیبایی، مواد مخدر، اعتیاد به الکل، تفرعن و تنفر از جامعه، یادگار پدر برای آنها است. مغز خالی آنها انبار باروتی است، منتظر یک کبریت.
خانواده دوم اما خانوادهای رشد نکرده است. مثل فیلسوفی که بدنش رشد نکرده باشد و از دور به کودکی سهساله بماند. در این خانه نوای تار و کمانچه طنینانداز میشود، اما یک نسل بعد از پدر فرهیخته و فقیر ، فرزندانی بجا خواهد ماند که از علم و هنر نفرت دارند و پولی هم ندارند که از زندگی لذت ببرند. این بچهها میتوانند چنان از نفرت و خشم لبریز شوند که برای رسیدن به رشد مادی دست به هر کاری بزنند. دلِ پرِ آنها انبار باروتی است، منتظر یک کبریت.
تصویر ثروت در جامعه
اینکه جامعه چه تصویری از ثروت ترسیم کند بسیار مهم است. وقتی تلویزیون تمام پولدارها را آدمهایی بد، منفی، غمگین و پرخاشگر نشان میدهد، نمیتوانیم توقع داشته باشیم که ثروتمندان از صداوسیما الگوبرداری کنند. شاید شما هم به یاد بیاورید روزهایی را که ثروتمندان سعی میکردند خود را باشخصیت نشان دهند. کتابهایشان را در کتابخانه میچیدند، هرچند هرگز کتاب نمیخواندند. در سالن پذیرایی پیانو میگذاشتند، هر چند هرگز دست به آن نمیزدند. برای باکلاستر شدن راخمانینوف و مونتهوردی میشنیدند، هرچند درک آن برایشان دشوار بود. برای بچههایشان بجای جنسیس و پرادو، مدرک دانشگاهی میخریدند و در خانه یک سهتار شکسته و بدون سیم هم داشتند که فقط خاک میخورد.
تلویزیون در ارائه تصویری صحیح از ثروت کوتاهی کرده است.
عموم مردم هم سعی میکردند به همین شکل «باکلاس» شوند. این وسط کسانی هم بودند که واقعا به آموزش موسیقی میرفتند و گاهی لای یکی از کتابهای دکوری را باز میکردند. به این ترتیب در آن شب تاریک میشد کورسویی از امید یافت. اما بهخصوص از اواسط دهه 80، همراه با افت شدید سرمایه اجتماعی، اوضاع تغییر کرد. پاترولها و جیالایکسها جای خود را به لندکروزها و پورشهها دادند. زندگیها لوکس شد و دیگر حتی کسی ادای باکلاسی در نیاورد. مردم عادی هم با قرض و قسط سعی کردند از الگوی جدید پولداری پیروی کنند: ماشین لیزینگی، آیفون قسطی، ساعت و عطر فیک و اینستاگرامی لبریز از لاکشریهای پلاستیکی ! از این شب تاریک دیگر ستارهای سر نمیزند.
بگویید ای عزیزان این کدام است؟
رشد بدون توسعه همانقدر مذموم است که توسعه بدون رشد. فرقی نمیکند بال چپ یک عقاب کوتاهتر باشد یا بال راستش. این پرنده ناقصالخلقه هرگز نمیتواند پر بزند و اوج بگیرد. مصرفگرایی بیشازحد خوب نیست. به همان نسبت غافل شدن از رشد مادی هم مضر است. مسیر درست اما توسعه است همراه با رشد.
سوار شدن به تویوتا یا زندگی در خانهای آسوده چیز بدی نیست. اما مهم این است که با این وسیله نقلیه به کجا میرویم. میتوانیم با آن به انجمن ادبی، سالن نمایش و کنسرت موسیقی کلاسیک برویم، یا از آن برای رفتن به تقریبا هیچکجا استفاده کنیم. موضوع اصلی مرکب نیست، بلکه مقصد سفر است که به راکب و مرکبش اعتبار میدهد.
موضوع اصلی مرکب نیست، بلکه مقصد سفر است که به راکب و مرکبش اعتبار میدهد.
از طرفی توسعه به پول نیاز دارد. بدون پول نمیشود تار خرید، هزینه کلاس را پرداخت کرد، در فراغت به آثار اساتید گوش داد، کنسرت رفت و یک مهمانی برای علاقهمندان به هنر و فرهنگ ترتیب داد. شکم گرسنه رِنگِ ابوعطا میخواهد چهکار؟
آهای آقای بافرهنگ، شما مسئولید!
اگر از دانش و هنر بهرهای بردهاید، در مقابل ارائه تصویری از انسان فرهیخته مسئولید. مهم است که دیگران در مورد یک دانشمند هنردوست چه فکری میکنند. فرزندان آینده به شما نگاه میکنند و از خود میپرسند راهی که میخواهند به آن وارد شوند چه آیندهای دارد؟ اگر خیلی خوب سهتار بزنید، اما نتوانید مخارج اولیه خود را پرداخت کنید، علاقهمندان به سازهای سنتی را ناامید خواهید کرد. به همین ترتیب اگر از تمکن مالی بهرهمندید، لازم است تصویری متفاوت از ثروتمند بسازید.
کیهان کلهر مثال خوبی است از رشد به همراه توسعه فردی.
درنهایت همه ما 24 ساعت در روز وقت داریم. نه بیشتر و نه کمتر. میتوانیم بخشی از آن را کتاب بخوانیم و بخشی را برای ورزش اختصاص دهیم. تا عصر کار کنیم و بعدازظهر به گالریهای هنری سر بزنیم. در مورد کسبوکار خود مطالعه کنیم و زمانهایی را هم به نشاط و سرزندگی اختصاص دهیم.
کشور خود را خودتان بنا کنید!
ساختن یک خانواده درست مثل بنا کردن یک کشور است. کشوری که ثروت بادآورده نفتی دارد و هیچ بویی از فرهنگ و هنر نبرده، ماشینهای لوکس دارد اما خیابانهایش به جنگلی پرآشوب شبیه است، سریعترین اینترنت جهان را برای جستجو در مورد هیچوپوچ به کار میبندد و استعدادهای علمی و هنری جوانان را سرکوب میکند، جای خوبی برای زندگی نیست.
همچنین کشوری با تاریخ، ادبیات و فرهنگ غنی اما مملو از فقر، بدهی، فساد، گرسنگی، طلاق، تجاوز و اعتیاد، در تامین رفاه و سعادت شهروندان ناتوان میماند. کشور ایدهآل کشوری است که رفاه مادی و معنوی را با هم تامین میکند و به داشتن شهروندانی با ذهن و جسم سالم توجه کند. خانواده هم باید به همین شکل باشد. لزومی ندارد فرزند شما بین «علم» و «ثروت» فقط یکی را انتخاب کند. نگذارید فکر کند حاصل علم، فقر است و کلید گنج ثروت نابخردی. مخلص کلام آن که هرگز از او نپرسید علم بهتر است یا ثروت!
نظرات