این حرفها در ایران جواب نمیدهد!
«تمام حرفهایت درست، اما اینجا ایران است.» «این حرفها برای خارج خوب است نه اینجا.» «تولید در این کشور جواب نمیدهد.» «به یک آبباریکه قناعت کن. تو را چه به سودهای کلان؟!» «فعلا فضای سیاسی وضعیتی نامشخص دارد، کمی صبر کن تا اوضاع آرامتر شود.» از وقتی یادم میآید گوشمان با این حرفها پر شده
«تمام حرفهایت درست، اما اینجا ایران است.» «این حرفها برای خارج خوب است نه اینجا.» «تولید در این کشور جواب نمیدهد.» «به یک آبباریکه قناعت کن. تو را چه به سودهای کلان؟!» «فعلا فضای سیاسی وضعیتی نامشخص دارد، کمی صبر کن تا اوضاع آرامتر شود.» از وقتی یادم میآید گوشمان با این حرفها پر شده بود. انگار باید در کتابهای اقتصاد مینوشتند «قوانینی که در این کتاب میخوانید، در تمام جوامع بهغیراز ایران صادق هستند.» اگر میخواستیم کسبوکاری راه بیندازیم یا برای آینده برنامهریزی کنیم، مدام به ما گوشزد میکردند که وضع ایران با چیزی که در کتابها میخوانیم خیلی فرق میکند. حالا سومین دهه از زندگی من به پایان رسیده است و هنوز نفهمیدهام بالاخره کی قرار است وضعیت کمی آرام شود و ما هم کسبوکارمان را شروع کنیم.
بار دیگر کشوری که دوستش میدارم
این ایران عجیبوغریب که از آن صحبت میکنند کجا است؟ کشوری است با عقبه سیاسی و فرهنگی غنی؟ یا کشوری است مملو از آدمها متظاهر، فریبکار، اهل تعارف، چاپلوس و غیرقابلاعتماد؟ آیا هنر نزد ایرانیان است و بس؟ یا ایرانیجماعت قبل از دیگران راه تقلب را کشف میکند؟ آیا کسبوکار صادقانه و پاک در این خاک، محکوم به نابودی است؟
آیا هنر نزد ایرانیان است و بس؟ یا ایرانیجماعت قبل از دیگران راه تقلب را کشف میکند؟
یادم میآید که یکبار با مدیرعامل یک شرکت اسپانیایی صحبت میکردم. به او گفتم «اینجا کار کردن سخت است. ایران با تمام کشورهایی که تا به امروز دیدهاید فرق میکند.» گفت «کار کردن همیشه سخت است. ما بهغیراز ایران در 20 کشور دیگر فعالیت داریم. و هرکدام از کشورها شبیه هیچ کشور دیگری نبودند. تو از تفاوتهای ایران باخبری، چون این کشور را میشناسی.» نکته جالبی بود. اما… آیا من واقعا ایران را میشناسم؟
دیدگاه تاریخی: رویای به قدمت ایران کبیر
بیشتر ایرانیها باور دارند که ایران در گذشته در اوج قدرت بود. مردمی بودیم بافرهنگ، باادب، اهل هنر و صنعت که در قدرتمندترین کشور جهان زندگی میکردیم. اما این مرزوبوم طی 25 قرن روندی نزولی داشت تا به امروز رسید. در این دیدگاه، ایران در دوران کورش اول در بهترین وضعیت خود قرار داشت. در زمان داریوش و خشایارشا هنوز ایران قدرتمند بود اما نه بهاندازه دوران کورش. بعد از آن اسکندر به ایران حمله کرد و بخش عظیمی از شکوه ایران را از میان برد.
دوران ساسانی دوران بازگشت ایران به قدرت بود. هرچند اردشیر و شاپور هرگز به گرد شاهان هخامنشی نمیرسیدند. بااینحال ساسانی تضعیف شد تا در دوران یزدگرد سوم به ضعیفترین نقطه خود رسید. اینجا بود که اعراب به ایران حمله کردند و اندک شکوه باقیمانده را هم به تاراج بردند. بعد از رهایی از دست خلفا، نوبت به مغولها رسید تا باز هم بخشی از سیب ایران را گاز بزنند. دوران صفویه با زمان هخامنشی و ساسانی قابلمقایسه نبود، اما باز هم بهتر از حکومتهای بعدی مثل قاجار بود.
گروهی بر این باورند که خارجیها طی قرنها شکوه ایرانزمین را به تاراج بردهاند.
اما آیا واقعا ما درگیر یک زوال تدریجی هستیم؟ اگر اینطور باشد، آیا عمر ما بهروزی قد خواهد داد که بشود در این کشور کسبوکاری سالم راه انداخت؟ آیا ایرانیهای ایراندوست، از جغرافیایی که امروز به نام ایران شناخته میشود قطع امید کردهاند؟
دیدگاه سیاسی: هیس! دهانت را میبویند!
در دیدگاه قبلی تمام مشکلات و ضعفهای ایران به گردن خارجیها انداخته میشود: رومیان، اعراب، مغولها، هلندیها، روسها، انگلیسها، عراقیها و بالاخره آمریکاییها. آنها باور دارند که علاوه بر تاختوتاز خارجی، بلایایی نظیر زلزله، خشکسالی، جنگهای پیاپی، قحطی و فقر ایرانیها را مدام در معرض بلا قرار میداد و از همین رو ادبیات و موسیقی این سرزمین به یک مرثیه عمومی میماند که سرشار است از غم و ناله. آیا به این دلیل است که ایرانیها تا این اندازه احساساتی هستند؟
دیدگاه دیگر اما صفات ما ایرانیها را به قرنها استبداد سیاسی نسبت میدهد. از شاهان مستبد و دیکتاتور که بگذریم، این استبداد را میشود در شاهان محلی، حکام، خانها، محتسبها، معلمها و حتی پدرها مشاهده کرد. در فضای استبداد کسی نمیتوانست بدون مزاحمت حکومت به کسبوکار شخصی خود مشغول شود. حکام با اخذ مالیات سنگین صنایع را از بین میبردند و تنها به خویشان خویش توجه میکردند. آنها که خیرخواه ملت بودند با شمشیر در بازار میگشتند تا مبادا قیمت چیزی گران شود. بهاینترتیب عرضه و تقاضا را نادیده میگرفتند و با دستکاری قیمت از کارایی بازار میکاستند.
در این استبداد تاریخی طبیعی است که مردم چاپلوسی کنند، به هم اعتماد نداشته باشند. زندگی خود را مخفی کنند. از دارایی خود حرف نزنند و نسبت به هم حسد بورزند. مردم اسیر استبداد به متخلف به چشم انسانی زرنگ نگاه میکنند که در مقابل شاه ظالم ایستادگی میکند. در چنین کشوری قانونشکن به قهرمان تبدیل میشود.
دیدگاه نهادی: بفرمایید صدر مجلس
یک دیدگاه دیگر اما نهادهای اجتماعی ایران را مسئول ضعفهای ایرانیان میداند. از پول و زبان گرفته تا مناسبتهای سیاسی و خانوادگی. مثلا یک مهمانی خارجی را تصور کنید. مردم در هر گوشه، اجتماعی کوچک تشکیل میدهند و به گفتوگو میپردازند. به باور نهادگراها، همین حلقههای گفتوگو مدلی کوچک است از احزاب سیاسی با عقاید متفاوت. مردمی که در خانه چندصدایی را تمرین کرده باشند، در برخورد با صداهای اجتماعی راحتتر خواهند بود.
اما در ایران یک نفر ریشسفید در صدر مجلس جلوس میکرد و بقیه با خضوع و خشوع گرد اتاق مینشستند. ریشسفید متکلموحده بود و دیگران مخاطبین معالغیر. همین الگو در خانوادههای سنتی هم دیده میشد. پدر جایگاهی رفیع داشت و تا همیشه بزرگ باقی میماند. بچهها حق هیچ اعتراضی نداشتند و کوچکترین سرکشی با تنبیه، محرومیت از ارث و قطع تمام حمایتهای خانواده همراه میشد.
بجای شرکتهایی بزرگ که نامشان با &Co پایان بگیرد، بنگاههایی کوچک داریم با عنوان حاج فلانی و پسران.
دیگر نهادهای اجتماعی ایرانی هم وضعیتی شبیه به این داشتند. مثلا در یک کفاشی، صاحبمغازه فقط پسران و دامادهای خود را استخدام میکرد، نه بااستعدادترین فرزندان این مرزوبوم را. به همین دلیل بجای شرکتهایی که نامشان با &Co پایان بگیرد، بنگاههایی کوچک داشتیم با عنوان حاج فلانی و پسران. حاج فلانی هرگز ثروتمند نمیشد. ثروت از آن درباری بود یا تاجر. پول حاجی هم میرفت در جیب گشاد همان بزرگزادهها.
مثل همین بنگاههای کوچک، در سطح کلان هم اقوام شاه بودند که به وزارت میرسیدند، نه فرزانگان و دانایان. بهاینترتیب خویشاوندسالاری و فامیلپرستی در تمام سطوح اجتماع رسوخ کرد و به یک قاعده تبدیل شد.
از فروش شما متشکریم
صرفنظر از جنگهای خارجی و داخلی، استبداد حکام، ساختار در هم تنیده اقوامِ پدرسالار، ایران در طول قرنها با خشکسالی و قحطی مواجه بود. آرد را با خاکستر میآمیختند و نان مردم را آجر میکردند. گرسنگی و تشنگی و وبا شهرهای ایران را فراگرفته بود. روزهایی بود که اگر آب میخوردند از تب میمردند و اگر امتناع میکردند از عطش. در این فضا اگر کسی به دیگری کالایی میفروخت، لطف بزرگی کرده بود. شاید به همین دلیل است که ما بعد از خرید به فروشنده میگوییم «آقا دست شما درد نکنه.» و او جواب میدهد «خواهش میکنم. باز هم اگر چیزی خواستی بیا پیش خودم.»
این در حالی است که در تمام دنیا فروشنده از مشتری تشکر میکند و این مشتری است که به فروشنده وعده میدهد که باز هم به این فروشگاه باز خواهد گشت.
این رفتارهای عجیب را میشود در دیگر شئونات کسبوکار هم مشاهده کرد. در حالت طبیعی چرا باید یک فروشنده سعی کند جنسی بیکیفیت را به قیمتی گران به شما بیندازد؟ چرا او سعی نمیکند با کالای خوب و ارزان اعتماد شما را جلب کند تا مشتری وفادارش بشوید؟ فرض کنیم فروشنده در نهایتِ خودخواهی و سودجویی باشد، آیا بیشترین سود، در داشتن تعداد زیادی مشتری وفادار نیست؟ چرا وقتی به یک مغازه پا میگذاریم طوری با ما رفتار میشود که انگار برای غارت آمدهایم؟ چرا فروشنده از دیدن ما ناراحت میشود؟
اول شما بفرمایید!
امروزه دیگر در همهجا از این پارادوکس حرف میزنند. «ما که ساعتها در مقابل در تعارف میکنیم، چرا در ترافیک به یکدیگر راه نمیدهیم؟» حتی یک غریبه جلوی در آسانسور از شما میخواهد که اول وارد شوید. اما اگر بخواهید از گیت پرداخت عوارض اتوبان عبور کنید، ماشینهای دیگر سعی میکنند راه شما را سد کنند. این پدیده بهظاهر متناقض توضیحی علمی در نظریه بازیها دارد.
فرض کنید یک پل وجود دارد که فقط یک خودرو میتواند از روی آن عبور کند. این دو خودرو عادت دارند که تابلوی راهنمایی مشخصکننده حق تقدم باشد. اما اینجا تابلویی وجود ندارد. مسئله سه جواب دارد که تنها یکی از جوابها کارآمد است.
- هر دو قبل از پل توقف کنند. مشکل هرگز حل نمیشود.
- هر دو به روی پل بیایند. مسئله حل نمیشود و احتمال درگیری وجود دارد.
- یک نفر صبر کند و دیگری بدون تعارف و اتلاف وقت از پل رد شود. نفر دیگر پشت سر او حرکت خواهد کرد. مشکل حل میشود.
و اما بعد…
اما اگر این مردم نسبت به هم بیاعتماد باشند و همیشه حق را با خود بدانند، در مقابل هم کوتاه نمیآیند. هر کس میخواهد با قلدری حقش را از طرف مقابل بگیرد. جروبحثی که خیلی بیشتر از جواب سوم به وقت و انرژی نیاز دارد.
اگر این مردم نسبت به هم بیاعتماد باشند و همیشه حق را با خود بدانند، در مقابل هم کوتاه نمیآیند. هر کس میخواهد با قلدری حقش را از طرف مقابل بگیرد.
اما تمام مردم اهل دعوا نیستند: شاید طرف مقابل با قفل فرمان از ماشین پیاده شود! یک راهحل این است که من بهطرف مقابل تعارف بزنم. او هم بهسرعت پیشنهادم را قبول نکند و حق را به من بدهد. من بگویم «مرگ شما محال است که اول بروم.» و او بگوید «تا ابد هم اینجا بمانم قبل از شما نمیروم.» بهاینترتیب یک بازی شکل میگیرد که در آن هدف بازیکن این است که از طرف مقاله بدون پرخاش امتیاز بگیرد.
این عبارتهای دروغین در عمل همانقدر خشن هستند که دادوبیداد و قلدری. چون ما را از جواب کارآمد (حالت سوم) دور میکند. وقتی به طرف مقابل میگوییم اول شما بفرمایید، با بزدلی میخواهیم بگوییم که بگذار من اول بروم. این معمای پل، در تمام زندگی ما رخنه کرده است.
واقعا حق با مشتری است؟!
یک نگاه دیگر به ایرانیجماعت، نگاه اقتصادی است. فرض کنید در یک بازار آزاد، بدون نظارت دولتی و بدون مامورین کنترل قیمت، در حال کسبوکار هستید. به تعبیر آدام اسمیت، اوج خودخواهی شما در این است که با فروش کالاهایی خوب و ارزان سعی کنید سود پایدار خود را تضمین کنید. اما اگر باران نبارد، اگر جنگ باشد، اگر استبدادِ شاهانْ خونِ مردم را در شیشه کرده باشد، اگر بازار تحت کنترل اقوام شاه باشد، اوج زرنگی بازاریان، خالی کردن سریع انبار با بالاترین قیمت ممکن خواهد بود.
چطور بقال میتواند در مورد ترش نبودن ماستش دروغ بگوید؟!
در یک بازار مخدوش و به دور از آزادی است که فرهنگ چانهزنی شکل میگیرد. چرا که مشتری باور دارد قیمتها واقعی نیستند و اطلاعاتی که فروشنده از کالایش میدهد سراسر دروغ است. هر چه باشد «بقال هرگز نمیگوید که ماستش ترش است.» همین ضربالمثل برای شما عجیب نیست؟ آیا مشتری بعد از چشیدن ماست متوجه ترش بودن آن نمیشود؟ آیا مشتری بعد از یکبار خرید ماست ترش، باز هم به بقالی باز خواهد گشت؟ چرا مشتری جرئت نمیکند ماست ترش را پس بیاورد؟ چرا فروشنده شهامت ندارد که یک برگه ضمانت یا گارانتیِ شیرین بودنِ ماست به مشتری بدهد؟ این ضربالمثلها از کجا پیدا شدند؟ چرا همیشه معامله را بازیای با جمع صفر (Zero Sum Game) فرض میکنیم که سود یکی حتما در گرو زیان دیگری است؟ «برای ما آب ندارد، اما برای شما که نان دارد.»
ما ایرانیهای مغموم
حالا به بازار بروید یا سوار تاکسی شوید در مورد این خصوصیات ایرانیها با دیگران صحبت کنید. همه موافق خواهند بود که زرنگی و گرانفروشی و تدلیس و تعارفات دروغین کاری زشت و ناپسند است. پس چه کسی است که این اقدامات زشت را مرتکب میشود؟ حقیقت آن است که در یک محیط ناسالم و معیوب، آدمهای سالم و درستکار رفتاری ناسالم از خود نشان میدهند. اینطور نیست که ذات ایرانی با تعارف و پنهانکاری آغشته باشد. همانطور که گفتیم قرنها استبداد و قحطی و بالا و جنگ و غارت باعث شکلگیری این صفات شدند. صفاتی که واکنش طبیعی مردم در مسیر تنازع برای بقایشان بود.
اگر این نظریه درست باشد، یعنی اگر رفتار افراد نتیجه طبیعی قرار گرفتنشان در محیط باشد، اصلاح بنیادین ساختار باید بهسرعت رفتار مردم را متحول کند. مردمی که تعارفاتشان از صمیم قلب است، هوای مشتری را دارند، قابلاعتماد هستند و از خریدار تشکر میکنند. جالب اینجا است که راهحل در علم اقتصاد پیشبینی شده است و لازم نیست ما از نو درمان تب هزارساله کشورمان را اختراع کنیم.
مرگ یکبار، شیون هم یکبار
حرف زدن در مورد درمان این درد ساده است. اما پیاده کردن آن دشواریهای زیادی دارد. مهمترین اقدام لازم، کوچک کردن ابعاد دولت است. حقوق کارمندها و کارگرهای یک بنگاه باید از محل درآمد حاصل از فروش پرداخت شود، نه از نفت و مالیات. در چنین فضایی یک مدیر هرگز همسر بیسواد خود را به سمت مشاور نمیگمارد. بلکه به دنبال مشاورینی میرود که واقعا درآمد شرکت را ماکزیمم کنند. باید یکبار برای همیشه ریشه فساد خشکانده شود. منابع عمومی نباید به ماشینهای پولشویی و حسابهای بنبست و بینام وارد شوند. باید با خویشاوندسالاری و فامیلپرستی مبارزه جدی کرد.
توسعه تجارت بینالملل و روابط خارجی، توجه به بندرها بهخصوص سواحل اقیانوس هند، استفاده از نفت برای توسعه منابع انسانی (آموزش، بهداشت، ارتباطات) و زیرساختهای پولی و مالی بجای واردات کالاهای مصرفی، کمک به توسعه کشاورزی مدرن و کارخانههای سبز، تلاش برای حفظ محیطزیست، بهبود شفافیت اطلاعات و دادههای باز، آسان کردن فرایند اخذ مجوز کسب (دستکم آسانتر از دزدی و اختلاس)، مبارزه جدی با خرافات و بدعتهای کاملا بیاساس، استقلال کامل محققین و صاحبان قلم و مهمتر از همه، احترام به اهالی هنر و فرهنگ اقداماتی است که باید دیر یا زود انجام شوند. در این صورت میبینیم که میتوانیم سیمایی متفاوت از ایرانیها ببینیم. اما آیا اساسا «ما ایرانیها» میخواهیم تغییر کنیم؟
نظرات