غریزه یا منطق؟
در کتابها و مجلات رهبری و کارآفرینی زیاد میشنوید و میخوانید که میگویند: ادراک درونی خود را دنبال کنید. از غریزه تبعیت کنید و به ندای درونی خود گوش فرا دهید. این نوع از سخنان تاثیرگذار یا شاید هم الهامبخش، میتوانند انگیزهمان را افزایش دهند و ما را به تحرک وادارند تا به رویاها و
در کتابها و مجلات رهبری و کارآفرینی زیاد میشنوید و میخوانید که میگویند: ادراک درونی خود را دنبال کنید. از غریزه تبعیت کنید و به ندای درونی خود گوش فرا دهید. این نوع از سخنان تاثیرگذار یا شاید هم الهامبخش، میتوانند انگیزهمان را افزایش دهند و ما را به تحرک وادارند تا به رویاها و اهدافمان برسیم.
اما پس از زمان کمی که این شور نشاط اولیه فرونشست، ما معمولا ندای درونی و ادراک و احساس و غریزه را کنار میگذاریم. کلاهمان قاضی میکنیم و مسئله را منطقی بررسی میکنیم.
شور احساسی و ناامیدی منطقی
این منطقی بررسی کردن هم میتواند مثبت باشد و هم منفی. شاید اگر فقط ادراک و احساساتمان را در نظر بگیریم، کارمان را هر چه زودتر شروع کنیم.
اما اگر منطقی فکر کنیم، شرایط اقتصادی، اجتماعی و سیاسی کشور همراه با سرمایه احتمالا نداشتهمان را به یاد بیاوریم، شاید کلا نا امید شویم و پروژه و ایده را در همان نطفه خفه کنیم و دور بیندازیم. پسازآن هم به یک کار خستهکننده که فقط مایحتاج روزانهمان را تامین میکند قناعت کنیم.
هوش بیشازاندازه یا ورود منطق به همهچیز، خیلی هم کارا نیست.
البته این نکته اصلا به معنی این نیست که منطق ما را سر جایمان مینشاند و نمیگذارد تکان بخوریم. شاید اگر در شرایط پرتلاطم اقتصادی میخواستیم حرکتی بزنیم، کاملا ورشکست میشدیم و برای همان نان شب هم محتاج میماندیم.
با این حساب سؤالی که مطرح میشود این است بالاخره باید چهکار کنیم؟ سکان ذهن را به منطق واگذار کنیم یا احساسات؟ آیا میتوانیم تعیین کنیم کدامیک سکاندار باشد یا دست خودمان نیست؟
واقعگرایی یا منفینگری
دوستانم پیشازاین مرا فردی منفینگر میدیدند. اینکه در هر چیزی منفیترین جنبهها را استخراج میکنم. یکی از دوستانم میگوید وقتی شما با ایده جدیدی روبهرو میشوید و بلافاصله مشکلات احتمالی یا قطعی آن را ردیف میکنید و جنبه مثبتش را کنار میگذارید، نشانه هوش بیشازحد شماست.
به نظر میآید هوش بیشازاندازه یا ورود منطق به همهچیز، خیلی هم کارا نیست. البته نه اینکه کاملا ناکارآمد باشد. پیشرفتهای دنیای مدرن بر پایه همین هوش و منطق ساخته شدهاند.
واقعگرایی یکی از الزامات دنیای کسبوکار است. نمیتوان فقط با احساسات روی چیزی سرمایهگذاری کرد.
واقعگرایی یکی از الزامات زندگی و خصوصا دنیای کسبوکار است. نمیتوان فقط با تکیه بر احساسات یا ندای درونی، روی چیزی سرمایهگذاری کرد (البته بهشرط اینکه این سرمایه عمرتان باشد و نه بخشی ناچیز از دارایی شما).
اگر میخواهید سودی کسب کنید نمیتوانید صرفا محصولی با ویژگیهایی که فقط به شما حس خوب میدهند بسازید. اگر واقعیت را نبینید و منطق را کنار بگذارید، بهجرئت میتوانیم بگوییم که قطعا در همه جنبههای زندگی شکست خواهید خورد. از روابط عاطفی بگیر تا کسبوکار.
واقعگرایی منفی، کشتن ایدهها
اما مشکلی که پیش میآید و خود من هم زیاد با آن درگیر بودهام این است که آنقدر در این نگاه منفی یا منطقی غرق میشدم که ناگهان نتیجه میگرفتم «نمیشود». نمیتوان. غیرممکن است. ایده را دور میانداختم و به زندگی عادی ادامه میدادم.
اما بعدها که بیشتر به شرایط دائمی منفی خو گرفتم، این نکتهبینیها منفی در پسزمینه ذهنیام محو شدند. پسازآن بود که توانستم کمی کار مفید انجام دهم. تنها کاری که کردم این بود؛ کمی ادویه احساسی به دنیای بینهایت منطقی ذهنم تجویز کردم و همین، کارم را پیش برد.
حال به نظر میرسد طبق معمول بسیاری از مواقع، یک حالت ترکیبی بهتر جواب میدهد. ترکیبی از احساس و منطق. اما دقیقا چه مقدار احساس لازم است و چه مقدار منطق؟
ذهن ما چگونه کار میکند؟
ذهن ما از دو بخش اصلی تشکیل یافته است. بخش خودآگاه و بخش ناخودآگاه.
بخش خودآگاه همان چیزی است که شما از خودتان میشناسید. خاندن این مقاله و فهم آن توسط بخش خودآگاه ذهن شکل میگیرد؛ اما خواندن و فهمیدن کلمات آشنا و با بخش ناخودآگاه است.
این بخش خودبهخود همواره تلاش میکند پیشفرضهایی را برای تصحیح اطلاعات ورودی به مغز وارد کند تا بتواند مجموعه دادههای یکپارچهای بسازد.
برای مثال در همین چند سطر قبل با کلمه «خاندن» مواجه شدید؛ اما بدون آنکه به آن فکر کنید، در ذهنتان آن را به معنی «خواندن» استفاده کردید.
بخش ناخودآگاه با استفاده از اطلاعات قبلی و تجارب پیشین تغییراتی در تاویل و تفسیر اطلاعات انجام میدهد. این همان چیزی است که میتواند به انواع جانبداریهای تشخیصی مثل جانبداری تاییدی منجر شود؛ زیرا امکان داشت «خاندن» معنای متفاوتی از «خواندن» داشته باشد؛ اما بخش ناخودآگاه بهراحتی این امکان را نادیده میگیرد.
ذهن ناخودآگاه ما سریع است. بدون اینکه شما کنترلی داشته باشید، کار خودش را میکند.
ذهن ناخودآگاه ما سریع است. بدون اینکه شما کنترلی داشته باشید، کار خودش را میکند؛ مثلا هنگام رانندگی در جاده ناخودآگاه شما بدون اینکه شما بخواهید، تابلوها را میبیند و اطلاعات نوشتاری و بصری آن را میخواند و در صورت لزوم به بخش خودآگاه منتقل میکند.
بخش زیادی از کارهایی که آدمها میکنند، مثل تایپ کردن همین مقاله بدون نگاه کردن به صفحهکلید، رانندگی و نواختن سازهای موسیقی همه توسط ناخودآگاه انجام میگیرند. فقط ناخودآگاه میتواند از عهده عملیات سریع برآید.
خودآگاه تنبل
از آنسو بخش خودآگاه ذهن ما تنبل و کند است؛ اما همین بخش مسئول منطق، تفکر و حل مسائل است.
این بخش تا زمانی که پاسخ سوالهای وارده در ناخودآگاه موجود باشد، دستبهکار نمیشود؛ مثلا هر آنچه در جدولضرب وجود دارد در ذهن بسیاری از افراد در ناخودآگاه ذخیره شده است.
برای همین وقتی کسی از شما میپرسد 6 ضربدر ۸ چقدر میشود، سریع میگویید ۴۸؛ اما وقتی از شما بپرسند ۹۱۰ در ۸۰ چقدر میشود، اینجاست که بخش خودآگاه شما به کار میافتد.
بخش خودآگاه که مسئول فکر کردن است تنبل هم هست. به همین دلیل بیشتر آدمها چندان تمایلی به فکر کردن ندارند.
البته به این معنی نیست بخش خودآگاه بخواهد خودش حساب کند. اگر بخش خودآگاه متوجه شود که میتواند از ماشینحساب استفاده کند، این کار را با ماشینحساب انجام میدهد. چون تنبل است. فقط در صورتی خودش این محاسبه را انجام خواهد داد که مجبور باشد و راه سادهتری هم وجود نداشته باشد.
تمام فرآیندهای فکری، استدلالی، علمی و منطقی در همین بخش خودآگاه انجام میشوند. بخشی که تنبل است. به همین دلیل هم بسیاری از افراد تمایلی به فکر کردن ندارند.
چون بیشتر افراد تمایلی به فکر کردن ندارند در نتیجه ترجیح میدهند فقط پیروی کنند؛ زیرا اگر قرار باشد خودشان راهشان را پیدا کنند، باید فکر کنند و فکر کردن سخت است.
خودآگاه وارد میشود
اگر همین افرادی را که تمایل ندارند فکر کنند، در جایی بگذارید که خطر وجود دارد، ناگهان فکرشان به کار میافتد.
مثلاً اگر آنها را در یک قفس بزرگ که تمساحی هم در آن وجود دارد رها کنید، آنها فکر میکنند، راهحل مییابند و احتمالا خود را رها میکنند.
زیرا در این شرایط مجبور هستند فکر کنند. از آنجایی هم که بهاحتمالزیاد هیچ تجربه و دانش اولیهای برای حالت مذکور، یعنی بودن در قفس تمساح نداشتهاند، بخش ناخودآگاه ذهنشان نمیتواند راهنماییشان کند و لاجرم بخش خودآگاه وارد کار میشود.
یادگیری مهارتهای جدید نیز در بخش خودآگاه آغاز میشود و در بخش ناخودآگاه خاتمه مییابد.
یادگیری مهارتهای جدید نیز در بخش خودآگاه آغاز میشود و در بخش ناخودآگاه خاتمه مییابد. وقتی میخواهید چیز جدیدی را یاد بگیرید این بخش خودآگاه شماست که به تقلا میافتد.
اما وقتی آرامآرام مهارتتان بیشتر شد و کار را کامل یاد گرفتید، دیگر کارها به عهده ناخودآگاه گذاشته میشود. مثالی از این کار را در موسیقی میبینید.
وقتی میخواهید نواختن یک ساز را یاد بگیرید، این بخش خودآگاه شما است که تلاش میکند ساز را درست در دست بگیرید، مضراب را درست روی سیمها فرود بیاورید، نوت درست را بزند و زمان نوتها را تنظیم کند.
اما وقتی نواتخن یک ساز و یک آهنگ را یاد گرفتید، این بخش ناخودآگاه است که ساز را مینوازد. بخش خودآگاه اصلا نمیتواند با چنین سرعتی عملیات انجام دهد.
به املای کلمه «نواتخن» هم دقت کنید!
احساسات و غریزه از ناخودآگاه میآیند
احساسات، نداهای درونی و غریزهها همه و همه از بخش ناخودآگاه میآیند. بخشی که بر اساس تجارب و دانستههای قبلی تصمیمگیری میکند. بخشی که مسئول بسیاری از جانبداریهای شناختی ماست.
اما بخش ناخودآگاه یک مشکل اساسی دارد. بخش ناخودآگاه فقط میتواند در مورد چیزهای آشنا قضاوتها و تصمیمهای درستی ارائه دهد.
هر کسی بسته به اینکه چقدر از کارها را به بخش خودآگاه و چقدر را به بخش ناخودآگاه واگذار میکند، در طیفی بین دو حالت کاملا احساسی و کاملا منطقی قرار میگیرد.
میزان فعالیت و مشارکت هر یک از این دو بخش است که میزان منطقی بودن و احساسی بودن شخصیت شما را تعیین میکند.
آموختن در خودآگاه آغاز میشود و در ناخودآگاه تمام میشود.
هر چه بیشتر از بخش خودآگاه کار بکشید و نگذارید تنبل باشد احتمالا کارهای بیشتری را به عهده میگیرد. به همین دلیل است که دانشمندان و افرادی که زندگی آنها همواره با چالشهای منطقی و عقلایی سپری میشود، بیشتر منطقی هستند؛ زیرا بخش خودآگاه ذهن آنها فعالتر است و بیشتر سکان امور را در دست میگیرد.
وقتی با مسئله جدیدی روبهرو میشوید، بخش ناخودآگاه نمیتواند کاری از پیش ببرد. وقتی مسئله بسیار جدید و کاملا ناآشنا باشد، بخش ناخودآگاه کاملا فلج میشود و کار را به بخش خودآگاه میدهد. عملکردهای بخش ناخودآگاه هم تحت کنترل بخش خودآگاه قرار میگیرند. این فرایندی است که در مواجهه با مسائل علمی رخ میدهد.
چه چیزی کجاست
تعیین شاخص برای اینکه چه چیزی را بخش ناخودآگاه انجام دهد و چه چیزی را بخش خودآگاه، ساده است. اگر مسئلهای کاملا تکراری است، بخش ناخودآگاه آن را به عهده میگیرد. اگر مسئله جدید است کار به عهده بخش خودآگاه است.
با اینکه این شاخص بسیار ساده است، اما آنچه رخ میدهد متفاوت است. در بیشتر مسائلی که بخشهای زیادی از آن آشنا و فقط یک یا چند بخش کوچک نا آشنا هستند، معمولا بخش خودآگاه بسیاری از افراد فعال نمیشود.
یعنی بخش ناخودآگاه اصلا کار را به خودآگاه واگذار نمیکند؛ زیرا به نظرش کار آشنا است و بخشهای نا آشنا کوچک هستند و احتمالا چندان اهمیتی ندارند. این یعنی جانبداری، تصمیمگیری احساسی و خطا در قضاوت.
غریزه یا منطق؟
همه اینها را گفتیم که به این برسیم آیا باید در کسبوکار و زندگی همواره به غریزه خود اعتماد کنیم؟ راستش بسیاری از مواردی که در دنیای ما انسانها رخ میدهند تکرار چیزهای پیشین هستند. مثل همان جمله مشهوری که میگوید تاریخ تکرار میشوند، اتفاقات زندگی ما هم تکرار میشوند.
مهمترین کاری که ما در این میان باید انجام دهیم این است که نگذاریم بخش خودآگاه تنبل بماند. برای اینکه از جانبداری و تصمیمگیریهای احساسی خصوصا در حوزه اقتصاد و کسبوکار دور بمانیم، باید کاری کنیم که بخش خودآگاه ما تصمیم بگیرد چه چیزی را عهده بگیرد و چه چیزی را به ناخودآگاه واگذار کند.
به عبارتی بهتر است ذهنمان را طوری تربیت کنیم که خودآگاه ما تصمیم بگیرد که با مسائلی که حتی فقط یک بخش کوچک ناآشنا دارند، چهکار کند.
نظرات