درک لحظه، سختترین کار دنیا
شعارهایی مثل در لحظه زندگی کن و قدر لحظهها را بدان، به یکی از شعارهای کلیدی لیبرالیسم و مصرفگرایی تبدیل شده است. شاید تصمیم بگیرید که دیگر نوشابه گازدار نخورید. اما تبلیغات به شما میگویند در لحظه زندگی کن و لذت آنی یک نوشابه خنک را به خاطر احتمال دیابت در آینده به تعویق نینداز.
شعارهایی مثل در لحظه زندگی کن و قدر لحظهها را بدان، به یکی از شعارهای کلیدی لیبرالیسم و مصرفگرایی تبدیل شده است. شاید تصمیم بگیرید که دیگر نوشابه گازدار نخورید. اما تبلیغات به شما میگویند در لحظه زندگی کن و لذت آنی یک نوشابه خنک را به خاطر احتمال دیابت در آینده به تعویق نینداز.
این درک ناقص از «لحظه» همیشه من را به یاد حکیم عمر خیام میاندازد که میگفت «این نقد بگیر و آن نسیه بدار، آواز دهل شنیدن از دور خوش است.» اما ریشه تلاش برای درک لحظه به قرنها پیش از خیام یعنی به زمان بودا باز میگردد.
چرا درک لحظه دشوار است؟
انسان تفاوتهایی با حیوانات دیگر دارد. برای مثال تفاوتی جزئی در پیکربندی جمجمه باعث میشود که ما نتوانیم همزمان هم نفس بکشیم و هم غذا را قورت بدهیم. کاری که سگها، میمونها و البته نوزادان بهسادگی انجام میدهند.
این ضعف برای ایجاد فضای کافی جهت تکلم بهوجود میآید. ما قدرت بلعیدن و تنفس همزمان را با توانایی صحبت کردن معاوضه کردهایم.
بیشتر افکار ما در مورد گذشته، آینده یا احتمالات خیالی است.
یکی دیگر از تفاوتهای ما با حیوانات، تفاوت در ادراک زمان است. یک گربه را تصور کنید که گرسنه است. گربه سر و صدا میکند و برای خوردن گوشت بیتاب است. گوشت را جلوی او میگذارید. گربه آرام میگیرد. بدون آنکه در مورد گرسنگی گذشته یا ترس بیغذایی در آینده شکایت کند.
ما با گربهها فرق داریم. بیشتر افکار ما در مورد گذشته، آینده یا احتمالات خیالی است. گربه میتواند به شما بفهماند که «گرسنه هستم». بررسیهایی نشان میدهد که آوای گربه برای این جمله شبیه به جملاتی دیگر مثلا پیامهایی مربوط با تشنگی، خشم و جفتگیری متفاوت است. اما گربه قادر نیست عباراتی را مثل «چقدر گرسنه بودم» «فردا گرسنهتر هم خواهم شد» یا «شیرها ما را از گرسنگی حفظ کنند» به زبان آورند.
داستانی در یکلحظه
سالها پیش داستانی با اسم لحظه نوشتم. این داستان 10 صفحه طول داشت و تنها یکلحظه را توصیف میکرد. لحظهای که به شکل اعجابآوری کامل بود. در این لحظه بهخصوص:
- هوا داشت کمکم گرم میشد. اما در این لحظه بهخصوص دما ایدهآل بود.
- نور آفتاب داشت به پنجرههای رنگی میتابید. در این لحظه شدت نور حرف نداشت.
- این قسمت از موسیقی (که از تلویزیون پخش میشد) عالی بود.
- کتلتها در ماهیتابه در حال سرخ شدن بودند.
- دختری زیبا، درحالیکه به ماهیتابه خیره شده بود داشت با دست موهایش را پشت گوشش میزد.
- خیابان به شکل عجیبی ساکت شد بود.
اما فقط یکلحظه بعد، تمام این کمال به همریخت. هوا گرمتر، نور شدیدتر و موسیقی تندتر شد و صدای بوقی ممتد سکوت خیابان را شکست. آن لحظه مثل یک ماهی از دست گریخت و در دریای پرتلاطم خاطرات محو شد.
بیایید لحظه را درک کنیم
امشب که روی تخت دراز کشیدید، به ذهن خود توجه کنید. چقدر به همان لحظه فکر میکنید؟ احتمالا بیشتر افکار شما در مورد احتمالات آتی است که شاید هرگز هم رخ ندهند. یا ممکن است در فکر گذشته فرو بروید. وقتی در یک کافه داشتید چای مینوشیدید.
اما در همان لحظه که در حال نوشیدن چای بودید، آیا با تمام وجود به همین لحظه فکر میکردید؟ خیر. مثلا شاید داشتید به طعم سوپی در گذشتهای دورتر میاندیشید. در آن گذشته دورتر در چه فکری بودید؟
تلاش ما برای مهار لحظات معمولا به از دست رفتن آن لحظه منجر میشود.
ما تقریبا از درک وضعیت لحظه بدون در نظر گرفتن گذشته و آینده عاجز هستیم. یک گلدان روی میز، بیشتر از آنکه گلدانی روی میز باشد یادگاری از گذشته است. بعد نگران میشوید که اگر به این یادگاری آب ندهید، در آینده پلاسیده میشود.
درک واقعی لحظه به همان صورت که هست، بدون رگباری از افکار و خیالات و احتمالات، به تمرینها و مراقبههای بسیار نیاز دارد.
لحظههایی که از دست رفتند
انسانهای شکارگر-جستجوگر در جنگل میگشتند، از روی زمین میوههای تازه جمع میکردند و پرنده یا ماهی میگرفتند و با خوشدلی آواز میخواندند و کنار آتش غذا میخوردند. آنها هر هفته 12 ساعت را به کار گروهی برای جمعآوری غذا میپرداختند و بقیه وقت خود را آزاد بودند.
اما آنها قدر لحظات کامل و زیبای خود را نمیدانستند. ترس بر آنها غلبه کرد. ترس گرسنه ماندن، مردن توسط شکارچیان وحشی، سقوط از دره و کمیاب شدن بلدرچین.
برای همین به کشاورزی روی آوردند. کشاورزان باید هفتهای 70 ساعت زحمت میکشیدند که فقط به نان خالی برسند، بدون آنکه بلدرچینی داشته باشند. آفت، خشکسالی، بهداشتی نبودن محیطزیست جدید و هزاران مشکل جدید دیگر، دامن نخستین کشاورزان را گرفت.
انسان باز هم متوقف نشد و سعی کرد بالاخره به آرمانشهری برسد که آیندهای امن و لحظاتی آرام دارد. اما در پایان به نگرانی از امنیت اطلاعات، حریم شخصی، هوش مصنوعی و پیدایش نوعی قدرتمند از موجودات هوشمند در کامپیوترها رسید، بدون آنکه قدر نان فراوان و بلدرچینهای پرورشی را بداند.
بر لب دریا نشین و گذر امواج بین
انسان در تلاش برای رسیدن به سعادت از مسیر اقتصاد، شبیه به کسی است که در کنار دریا میخواهد زیباترین امواج را با دست بگیرد و از امواج زشت دوری کند. او با جنون به امواج چنگ میزند اما همهچیز از لای انگشتانش فرار میکند.
او فکر میکند، ایده میدهد و موجگیر میسازد، اما باز هم به رضایت حاصل از اسیرکردن امواج نمیرسد. او هرشب خسته و درمانده به رختخواب میرود و به همسرش قول میدهد که برای گرفتن امواج فکرهای خوبی دارد و ادامه میدهد که همهچیز درست خواهد شد…
این شخص تا آخر عمر برای بهدست آوردن امواج کار میکند و در نهایت تنها به چند صدف و مروارید میرسد. او در حسرت داشتن موجهای زیبا جان میدهد، درحالیکه زیباترین امواج در تمام لحظات درست مقابل چشم او بودهاند.
او برای داشتن چیزی تلاش میکرد که همیشه در اختیارش بود. میتوانست کنار همسرش بنشیند و دوتایی به امواج زیبا و غروب خورشید نگاه کنند. اما تنها در لحظه مرگ، وقتی میداند فردایی وجود ندارد به دریا خیره میشود و به همسرش میگوید «به امواج دریا نگاه کن، از همیشه زیباتر نیستند؟!»
درک لحظه به معنای بطالت نیست
زندگی ما از امواج مداوم زشت و زیبا ساخته شده است. میخواهیم از لحظات سخت فرار کنیم و لحظههای زیبا را ابدی کنیم. اما در این تعقیب و گریز لحظهها، تمام لحظات را تباه میکنیم.
منظورم این نیست که اگر روزی فرزندتان بیمار شد، به تماشای او بنشنید و کاری نکنید. خیر. بلکه این موج را بهعنوان بخشی طبیعی از تلاطم دریا بپذیرید. بجای فرورفتن در اندوهی شدید و اضطرابی کشنده، آن را درک کنید و در آرامش برای سلامتی فرزند خود بکوشید.
رخدادهای مثبت هم تنها امواجی گذرا هستند. کسانی که در لاتاری برنده میشوند، گاهی چنان به هیجان میآیند که در مدتی کوتاه تمام جایزه را تباه میکنند.
اما آنها میتوانند این موج را بهعنوان یک رخداد بپذیرند و در آرامشی شبیه به روز قبل، به خرج معقول آن بپردازند. نمیگویم که نباید پول را پسانداز یا سرمایهگذاری کنند. اما رویای بازده سرمایهگذاری نباید مانع از آن شود که از لذت ثروت غافل بمانند.
نظرات