کتاب هفته: خلاصه کتاب «پوست در بازی» یا آنها که پای خودشان گیر نیست
در نمایشنامه تاجر ونیزی، نوشته ویلیام شکسپیر، آنتونیو از یک رباخوار یهودی به نام شایلاک پول قرض میکند. شایلاک به عنوان ضمانت، سندی از آنتونیو میگیرد که در صورت پسندادن وام، او حق دارد یک پوند از گوشت آنتونیو را ببُرد. احتمالا اصطلاح پوست در بازی از همینجا آمده و بر جلد یکی از کتابهای
در نمایشنامه تاجر ونیزی، نوشته ویلیام شکسپیر، آنتونیو از یک رباخوار یهودی به نام شایلاک پول قرض میکند. شایلاک به عنوان ضمانت، سندی از آنتونیو میگیرد که در صورت پسندادن وام، او حق دارد یک پوند از گوشت آنتونیو را ببُرد. احتمالا اصطلاح پوست در بازی از همینجا آمده و بر جلد یکی از کتابهای جذاب نسیم نیکلاس طالب خوش نشسته است.
در این کتاب میآموزیم که بهتر و منصفانهتر، به تحلیل ریسک بپردازیم.
خلاصه کتاب پوست در بازی از بلینکیست
در هر برهمکنش انسانی، فاکتورهای پنهان متعددی وجود دارد که بر نتیجه نهایی اثر میگذارد.
اولین عامل، تعادل و تقارن در یک برهمکنش است. برای درک این موضوع باید برای پرسشی کلیدی، پاسخی درخور بیابیم. کدام شخص اطلاعات بیشتری دارد؟ مثلا شاید در یک معامله خریدار بیشتر از فروشنده آگاهی داشته باشد. آیا فروشنده میتواند از مازاد دانش برای فریب مشتری استفاده کند؟
آیا فروشنده میتواند از مازاد دانش برای فریب مشتری استفاده کند؟
عامل مهم دوم، ریسک است. در وجوه مختلفی از زندگی روزمره، خواه به پزشک مراجعه کنیم و خواه با یک فروشنده حرفهای به معامله بپردازیم، به ندرت درنگ میکنیم تا از خود در مورد ریسک بپرسیم. در یک معامله، مشاور ما چه چیزی برای از دست دادن دارد؟ اگر همهچیز خوب پیش نرود، چه اتفاقی برای ما میافتد؟
پرسشهایی از این دست نشان میدهد که یک فرد چقدر در یک معامله درگیر میشود، و چه میزان از ریسک را میپذیرد؟ به زبان دیگر، هر فرد چه مقدار پوست در بازی دارد؟
اگر به دنبال خروجی مطلوب هستید، باید در مورد این پرسشها جدیت به خرج دهید. پرسشهایی که موضوع اصلی کتاب پوست در بازی را تشکیل میدهند. به کمک آنها متوجه میشوید:
- چطور یک گروه اقلیت به سادگی میتواند برای اکثریت تصمیم بگیرد؟
- چرا جامعه بعضی از ثروتمندان را دوست دارد در حالی که از بعضی دیگر متنفر است؟
- واقعا چه عاملی باعث میشود که برخی کارمندان به شرکت خود وفادار بمانند؟
عدم تقارن اطلاعات در معامله
از نظر اخلاقی، هر نوع عدم تقارن اطلاعات بین فروشنده و خریدار پذیرفته نیست.
شاید شما هم آن افسانه رومی را شنیده باشید که گروهی ماهیگیر، چند لاکپشت شکار کردند و آنها را پختند. لاکپشتها خوردنی نبودند. ماهیگیران داشتند بحث میکردند که چطور از شر این لاکپشتهای متعفن راحت شوند که عطارد، یکی از خدایان روم، از آنجا عبور کرد. ماهیگیران این موقعیت را فرصتی مناسب یافتند که غذای نامطبوع خود را از سر باز کنند. برای همین عطارد را به صرف غذا دعوت کردند. عطارد که متوجه این حیله شد، آنها را مجبور کرد که لاکپشتها را تا انتها بخورند.
درست است که این روزها ما چندان با خدایان رومی و لاکپشتهای سمی سر و کار نداریم. اما این داستان برای تمام فروشندگان امروزی عبرتآموز است. چطور؟
داستان پند مهمی دارد که ماهیگیران افسانهای به دشواری آن را دریافت کردند. این که شما پیام فروش خود را در قالب یک مشاوره خیرخواهانه ارائه دهید، کاری اخلاقی نیست.
متاسفانه در دنیای تجاری امروز، افراد زیادی دقیقا همین کار را میکنند. برای مثال وقتی نسیم طالب در یک بانک سرمایهگذاری کار میکرد، به دفعات شاهد لطایفالحیلی بود که معاملهگران برای فروش سهام نامطلوب و رویدستمانده خود به مشتریان، به کار میبستند.
بجای آن که آنها با صداقت بگویند که چرا میخواهند سهام خود را بفروشند، مثلا بگویند که سهام مازاد خود را نمیخواهند، به مشتری میگفتند که این سهم در پرتفوی آنها فوقالعاده میشود و وقتی قیمت سهم بالا برود، مشتری بیتردید پشیمان خواهد شد. در واقع، معاملهگران اطلاعات مهمی را در مورد دلیل اصلی فروش سهام پنهان میکردند و طوری نشان میدادند که این تلقین روانشناختیِ نامبارک، مشاورهای خیرخواهانه است.
اما آیا این کار ایرادی دارد؟ هر چه باشد کار آنها غیرقانونی نیست و ما هم از این فنون فروش باخبر هستیم. ولی به طرز جالبی، در حالی که این رفتار در بسیاری از کشورهای سکولار قانونی است، در برخی نظامهای دینی چنین کاری پذیرفته نیست.
برای مثال در اسلام موضوعی وجود دارد به نام « غَرَر». (به معنای تحتاللفظی نااطمینانی، خطر و ریسک.)
این عبارت به وجود عدمتقارن اطلاعات میان طرفین معامله اشاره دارد. اگر یکی از طرفین (فروشنده) در مورد معامله اطلاعات بیشتری نسبت به طرف دیگر معامله (خریدار) داشته باشد، میتوانیم بگوییم که فروشنده در مورد نتیجه نهایی معامله اطمینان بیشتری دارد. در حالی که خریدار با نااطمینانی مواجه است.
در این صورت به حکم غرر، معامله باطل است، تا زمانی که عدم تقارن اطلاعات از بین برود و خریدار در مورد معامله اطلاعات کافی کسب کند.
بنابراین در این مثال، هرچند رفتار معاملهگران در برخی کشورها پذیرفته است، در جاهایی دیگر همین رفتار از نظر شرعی، اخلاقی و قانونی میتواند مردود باشد.
حکومت نظر اقلیت بر اکثریت
بسیاری از افراد نمیتوانند درک کنند که چطور گروه اقلیت قادر است برای اکثریت مردم تصمیم بگیرد.
آیا میتوانید با مشاهده رفتار یک مورچه، متوجه شوید که کلونی مورچهها چطور رفتار میکند؟ به طرز شگفتآوری خیر. برای درک رفتار کلونی، باید خود کلونی را بررسی کنید.
جامعه انسانی هم بیشباهت به کلونی مورچهها نیست. برای همین مطالعه اجزای جامعه (افراد) الزاما باعث نمیشود که رفتار گروهی یک جامعه را درک کنید. به این دلیل که برهمکنش بین افراد است که رفتار جمعی را میسازد.
جالب اینجا است که همین رفتارهای بین فردی، از قواعدی ساده پیروی میکند که نتایج شگرفی در پی دارد. چیرهشدن اقلیت یکی از مثالهای جالب برای این شرایط است.
در لندن فروش گوشت حلال بسیار مرسوم است.
چیرهشدن اقلیت به شرایطی اشاره دارد که در آن تصمیمهای جمعیتی اندک و غیرمنعطف (مثلا تنها 3 درصد از جامعه) بر ترجیحهای اکثریت مردم، تقدم داشته باشد.
اگر این شرایط برایتان باورپذیر نیست، به این مثال از بازار گوشت در انگلستان توجه کنید. مسلمانان تنها 4 درصد از جمعیت انگلستان را تشکیل میدهند. با این وجود 70 درصد از گوشت گوسفندی که از نیوزلند (به عنوان بزرگترین تامینکننده گوشت در انگلستان) وارد میشود، بر اساس قوانین اسلامی و به صورت حلال ذبح میشوند. یعنی بیشتر مردم انگلستان، گوسفند حلال میخورند در حالی که تنها 4 درصد از جمعیت گوشت حلال را ترجیح میدهند.
چرا این اتفاق میافتد؟ چون در مثالهایی از این دست، اکثریت نسبت به اقلیت انعطافپذیری بیشتری دارد. غیرمسلمانان با خوردن گوشت حلال مشکلی ندارند. اما مسلمانان نمیتوانند گوشت غیرحلال بخورند. بنابراین برای فروشگاههای انگلیسی توجیه اقتصادی دارد که به تمام مشتریان خود گوشت حلال بفروشند تا هیچ قسمتی از بازار را از دست ندهند.
شاید این رفتار اقتصادی به نظر شما واضح بیاید. اما شرکتهایی که بهدنبال تغییر در رفتار مشتری هستند، معمولا چیرگی اقلیت را فراموش میکنند.
شرکتهای بزرگ کشاورزی مثل مونسانتو، مدتها است میکوشد مردم آمریکا را متقاعد کند که مصرف محصولات تراریخت هیچ اشکالی ندارد و این غذاها ناسالم نیستند. اما مونسانتو غافل است که کسانی که با خوردن محصولات تراریخت مشکلی ندارند، محصولات اصلاحنشده را به سادگی میپذیرند. اما برعکس این شرایط صادق نیست.
بنابراین اگر تنها یک عضو از یک خانواده 5 نفره با غذای تراریخت و اصلاح ژنتیکی شده مشکل داشته باشد، کل خانواده در هنگام خرید هفتگی سعی میکند محصولات اصطلاحنشدهای را بخرد که از نظر هزینه و طعم تفاوت چندانی با هم ندارند. در واقع هزینه میلیوندلاری در صنایع غذایی برای راضی نگاه داشتن اکثریت بیفایده است. عامل تعیینکننده همچنان عدمانعطاف گروه اقلیت خواهد بود.
کارمندان وفادار یا دامهای رام
شرکتها میکوشند که کارمندانشان را برای پذیرش فقدان آزادی متقاعد کنند.
در قرن پنجم میلادی گروهی از راهبها بودند که از قواعد روشن رهبانیت پیروی نمیکردند. این راهبها که به آنها جیروواگوها Gyrovagues میگفتند، در اروپا میچرخیدند و از مردم غذا و سرپناه گدایی میکردند. (شبیه به رِندهای شیرازی خودمان)
کلیسا از جیروواگوها دل خوشی نداشت. چرا که نمیتوانست آنها را کنترل کند. در واقع چیزی وجود نداشت که کلیسا بتواند در ازای فرمانبرداری، به آنها پیشنهاد کند. جیروواگوها از فقر و افلاس خود خوشنود بودند. برای همین کلیسا نهایت تلاش خود را به کار بست تا قوانینی برای کنترل راهبها وضع کند.
به طرز جالبی، نفرت کهن کلیسا از جیروواگوها میتواند به درک رابطه امروزی میان کارمند و کارفرما کمک کند.
شرکتهای امروزی سعی میکنند به همین شکل آزادی کسانی را که برای آنها کار میکنند، محدود کنند. چطور؟ با استخدام آنها!
وقتی یک فرد را استخدام میکنید، بجای آن که با او قرارداد فریلنسینگ و دورکاری ببندید، کارفرما میتواند آزادی کارگر را نابود کند. کنترل آنها به شرکت این امکان را میدهد که روی کارمندانش حساب کند. مثلا اگر پنج روز در هفته آنها را در زمانبندی خشک 9 صبح تا 5 عصر محدود کنیم، کارمند مجبور میشود که در این ساعات حتما کار کند، برخلاف دورکار که ممکن است در این ساعت پیشنهاد بهتری داشته باشد و آن را بپذیرد. با استخدام کارمند، شرکت دارد برای خودش فراغِ بال و آسودگی خیال میخرد.
اما در مورد کارمند چطور؟ چرا بیشتر آدمها در مقابل این که با آنها مثل دامِ رام رفتار شود مقاومت نشان نمیدهند؟ چرا هشت ساعت از روز را دو دستی تقدیم دیگری میکنیم؟ دوشنبه تا جمعه (در ایران شنبه تا چهارشنبه) را فدا میکنیم برای آسودگی خیال سهامداران؟ واقعیت تلخ این است که بسیاری از ما از نظر روانشناختی برای پذیرش بردگی، شرطی میشویم.
اگر فکر میکنید این صحبتها بوی «توهم توطئه» میدهد، به پیرامون خود نگاه کنید. شرطی شدن را در اطراف خود خواهید دید.
کارمند شرطی افرادی هستند که صفات شخصی آنها برای شرکتهایشان ایدهآل است. آنطور که شرکت میخواهد لباس میپوشند، با ادبیات و کلماتی سخن میگویند که شرکت دوست داشته باشد و لحن و لهجهای مخصوص به شرکت دارند.
این کارمندها شرطی شدهاند که پوست خود را در بازی بگذارند. بنابراین آنها دارند ریسک میپذیرند. اگر آنها از این شرکت خارج شوند، بخشی از گوشت تن خود را از دست میدهند.
برای مثال تمام کارمندان IBM باید پیراهن سفید و کتشلوار آبی بپوشند و تشویق میشوند که بیرون از محیط کار با همدیگر روابط اجتماعی داشته باشند. حتی شوخیهایی به سبک IBM وجود دارد که بهصورت لطیفههای درونسازمانی درآمدهاند. به این دلیل کارمندان IBM دوست دارند که مطیع بمانند. چرا که اگر اخراج شوند، لباسهایشان بیکاربرد میماند، زندگی اجتماعی خود را از دست میدهند و دیگر کسی به شوخیهایشان نمیخندد.
پولدارهای خوب، پولدارهای بد
جامعه عاشق کارآفرینان ثروتمند است و از دیوانسالاران متمول نفرت دارد.
دو نوع نابرابری درآمدی در جامعه وجود دارد. نوع اول به افرادی مثل یک سرآشپز سرشناس، کارآفرینان و خوانندگان معروف تعلق دارد. نوع دوم به بانکدارها، مدیران عامل و دولتیهای ثروتمند.
هر دو گروه بیشتر از من و شما پول دارند. ولی ما فقط از اختلاف طبقاتی با یکی از این دو دسته خشمگین هستیم.
در مورد سرآشپز، خواننده و کارآفرین، ما تمایل داریم درآمد بهشدت بالای آنها را بپذیریم. اما در مواجهه با درآمد یک بانکدار یا مدیرعامل، جامعه نسبت به دارایی آنها خوشبین نیست.
برای مثال، نویسندهای به نام جان سی ویلیامز، توضیح میدهد که طبقه کارگر آمریکا، کارآفرینان و مشاهیر را الگوی خود قرار میدهند و تحت تاثیر ثروت آنها قرار میگیرند. در مقابل میشل بمونت، نویسنده کتاب مقام مردان کاری، با یقهآبیهای آمریکایی مصاحبه کرد و پی برد که آنها از درآمد بالای متخصصهایی مثل مدیران عامل و دیوانسالاران خشمگین هستند. اما این نفرت در مورد افراد مشهور و کارآفرین وجود ندارد.
این تنها آمریکا نیست که از درآمد بالای متخصصها استقبال نمیکند. برای مثال اخیرا در سوئیس یک همهپرسی انجام شد و در آن از شهروندان در مورد قانون جدید تعیین سقف برای دستمزد مدیران سوال کردند. این قانون تصویب نشد. اما همین موضوع نشاندهنده تمایل برای مقاله با نابرابری دستمزد متخصصها است. در مقابل، جامعه سوئیس از کارآفرینان ثروتمند به نیکی یاد میکند.
چه اتفاقی میافتد که ما ثروت یک عده را بهسادگی میپذیریم، در حالی که احساس میکنیم عدهای دیگر لیاقت این حجم از دارایی را ندارند؟
همهچیز به پوست در بازی بر میگردد. ما فرض میکنیم که کارآفرینان و هنرمندان برای رسیدن به جایی که امروز هستند، ریسک بزرگی را به جان خریدهاند. در حالی که تصور ما این است که متخصصان ثروتمند که یک دستمزد امن را برگزیدهاند، ریسک نکردهاند. یعنی جامعه پذیرفته است که ریسک بزرگ باید با پاداش بزرگ همراه باشد، در حالی که ریسک کوچک نباید به همان پاداش برسد.
به شکل جالبی این منطق میتواند محبوبیت دونالد ترامپ را هم توضیح دهد.
در حالی که بیشتر اندیشمندان سیاسی و فکر میکردند نمایش گستاخانه ترامپ از ثروت و سابقه ورشکستگیهایش باعث میشود که رایدهندههای طبقه کارگر از او بیزار شوند، برعکس این اتفاق رخ داد.
رایدهندهها در طبقه کارگر، به ثروت او به چشم شاهدی برای موفقیت کارآفرینانه و به ورشکستگیهایش به عنوان اثباتی برای پوست در بازی نگاه کردند. در نظر آنها ترامپ همهچیزش را برای رسیدن به زندگی آسوده امروز تحت ریسک قرار داده بود.
موفقیتهای غیرحرفهای
این که موفقیت بر اساس صلاحیت شما است یا تصویری که از شما دیده میشود، به حرفهای که در آن فعالیت میکنید بستگی دارد.
فرض کنید میخواهید از بین دو جراح یکی را انتخاب کنید که شما را عمل کند. ظاهر یکی از این دو پزشک، به تصور عمومی شما از یک جراح شباهت دارد. او لاغراندام است، دستانی ظریف دارد و شمردهشمرده سخن میگوید. جراح دوم بهشدت متفاوت است. لباس بدی پوشیده، وزن زیادی دارد و بیشتر از یک پزشک، به قصابها شبیه است. کدام را انتخاب میکنید؟
نویسنده میگوید اگر من باشم، دومی را ترجیح میدهم. او شبیه به جراحها نیست اما به اندازه همان فرد اول در این حرفه به موفقیت رسیده است. احتمالا او بر قضاوتهای منفی بیشماری فائق آمده است. در مقایسه با کسی که از دور شبیه به یک جراح موفق است، او از موانع خیلی بیشتری عبور کرده تا خود را به عنوان یک جراح اثبات کند.
در این مثال، پریدن از موانع بیشمار، معادل است با اثبات شایستگی در عملهای جراحی موفق. ما میتوانیم این نتیجه را بگیریم، چون حرفه پزشکی یکی از مصادیق آشکار برای پوست در بازی است که در آن هر دو طرف افراد ریسک بالایی را میپذیرند. بیماری که جان خود را در دست طبیب میگذارد و جراحی که میداند در صورت قصور در جراحی عقوبتی سخت در انتظارش است. در این حرفه، نهایتا شایستگی حرفهای بر صلاحیت ظاهری چیره میشود.
آیا نباید همیشه اینطور باشد که سابقه حرفهای افراد، از ظاهر آنها نقش بیشتری در موفقیت داشته باشد؟
اما آیا نباید همیشه اینطور باشد که سابقه حرفهای افراد، از ظاهر آنها نقش بیشتری در موفقیت داشته باشد؟ شاید که باید! اما در مشاغلی که افراد پوست در بازی نگذاشتهاند، معمولا برعکس این ماجرا صادق است. در این مشاغل، نتایج بر مبنای واقعیت نیستند، بلکه بر اساس قضاوت عمومی در مورد شایسته بودن یا نبودن افراد تعیین میشوند.
یک مثال خوب برای این حالت، مدیرعامل است.
مدیرعاملها و کسانی که آنها را استخدام میکنند، به مراتب کمتر از پزشکان و کسانی که آنها را استخدام میکنند (بیمارها) پوست در بازی دارند.
اگر یک مدیرعامل تصمیم ناگواری بگیرد، سهامداران نمیمیرند. و مدیرعامل همچنان پاداش مدیریتی خود را میگیرد.
بنابراین به خاطر ریسک بهمراتب کمتر، هیئت مدیره آنقدرها هم سابقه مدیریتی فرد را بررسی نمیکنند، اما به ظاهر او توجهی ویژه خواهند داشت. فقط تصور کنید که چطور رونالد ریگان، یک بازیگر هالیوود، به عنوان رئیسجمهوری آمریکا (بالاترین درجه اجرایی در جهان) انتخاب شد. پیروزی او ممکن بود، زیرا درست مثل مدیرعاملها، رئیسجمهور بر اساس عقیده عمومی انتخاب میشود و نه بهخاطر معیارهایی عینی برای سنجش صلاحیت حرفهای. ظاهر ریگان برای بازی در نقش رئیسجمهور مناسب بود، درست مثل ظاهر جراح اول برای بازی در نقش پزشک، و همین موضوع باعث شد او انتخابات را برنده شود.
ثروت احمق میکند
ثروتمندان به خرج کردن اهمیت کمتری میدهند و به همین دلیل بیشتر مورد سواستفاده قرار میگیرند.
آیا تا به حال برایتان پیش آمده که در رستورانی بیاندازه گران اما بهشدت بیکیفیت غذا بخورید؟ اگر پاسختان مثبت است، شما در این زمینه تنها نیستید. نسیم طالب یکبار با یکی از دوستان ثروتمندش برای ناهار به یک رستوران اعیانی رفت. خودش یک گزینه ساده در همان حوالی را ترجیح میداد. اما دستِ دوستِ او بیش از اینها به دهانش میرسید. برای همین با هم به یکی از آن رستورانهای مشهوری رفتند که غذاها بسیار پیچیده و البته بینهایت کم حجم دارد. قیمت هر غذا از 20 همبرگر آبدار بیشتر بود، اما طعم آن چنگی به دل نمیزد. با این وجود دوست ثروتمند، با خوشحالی صورتحساب را پرداخت کرد. چرا؟ چون کلاهبرداری از ثروتمندان بیاندازه آسان است!
شاید فکر کنید ثروتمندان همیشه در حال لذتبردن از بهترینها هستند. اما معمولا اینطور نیست. در واقع وقتی مردم پولدار میشوند، احتمال این که محصولی بیمصرف و مزخرف، مثل همین غذایی که گفتیم، بخرند بیشتر میشود.
فریب بچه ثروتمندان راحتتر از فریب خودشان است، زیرا آنها کمتر پوست در بازی دارند.
این اتفاق میافتد، چرا که ثروتمندان به اندازه فروشندگان این محصولات پوست در بازی ندارند.
برای مثال، بیشتر ما قبل از آن که پول زیادی خرج کنیم، خوب فکر میکنیم. ما میخواهیم مطمئن شویم که کالا یا خدماتی که میخریم، ارزش پولی که میپردازیم را دارد. همچنین ما در اتلاف منابع محدود خود، محتاط عمل میکنیم. هر چه باشد، ثروتمندان مقدار زیادی پول دارند و هزینه کردن بخشی از آن برای کالایی گران، ریسک چندانی در پی ندارد. بنابراین آنها با دقت به ترجیحات حقیقی خود فکر نمیکند. با ورود به دنیای ثروت و مکنت، مردم شروع میکنند به کمتر فکر کردن در مورد آنچه واقعا میخواهند. در نتیجه انتخابهای آنها از سوی فروشندهای دیکته میشود که به بخشی از پول آنها نظر دارد.
بهرهای که فروشنده از فروش یک کالای گران میبرد، بسیار بالاتر از زیانی است که با خرید این کالا متوجه فرد ثروتمند میشود. در نتیجه برای یک فروشنده مکار، سواستفاده از ثروتمندان آسان است.
با نگاه به بازار املاک میتوانیم استثمار ثروتمندان را به وضوح تشخیص دهیم.
برای نمونه وقتی کسی به نان و نوایی میرسد، تمایل دارد به عمارتی بزرگ نقل مکان کند. آنها این کار را میکنند چرا که یک مشاور مسکن زیرک به آنها میگوید که چطور زندگی کنند. در عالم واقع، بیشتر مردم وقتی در یک محله شاداب، در کنار آدمهایی گرم و دوست داشتنی زندگی میکنند، خوشحالتر هستند تا این که در تنهایی و سکوت یک عمارت بزرگ گم شوند. بعید است که شما برای این آدمهای تنها دل بسوزانید. ولی این اغنیای عزیز قربانی یک کلاهبرداری استادانه هستند. این کلاهبرداری ممکن است، چون آنها پوست در بازی ندارند.
خلاصهای از خلاصه کتاب پوست در بازی
در این کتاب میخوانیم:
اگر در وجوه مختلف زندگی مالی و اجتماعی خود تعمق کنیم، میتوانیم ببینیم که عدم تقارن اطلاعات، ریسکها و ترجیحات ما بر نتیجه رفتارهایمان تاثیر میگذارد. بنابراین در هر موقعیتی باید حجم اطلاعاتی که هر سوی معامله در اختیار دارد را بیازماییم و بدانیم که در هر معامله چه کسی زیان بیشتری را متحمل میشود. به این ترتیب میتوانیم درک بهتری از ماهیت و چرایی رفتارهای آدمی داشته باشیم.
نکته کاربردی:
دکتر شما چطور ریسک را اندازهگیری میکند؟
پزشک شما نه تنها ریسکی متفاوت از ریسکهای شما را میپذیرد، بلکه برای او، نتیجه با پارامترهای دیگری ارزیابی میشود. مثلا شاید مهارت یک دکتر با وضعیت سلامتی بیمار، پنجسال پس انجام معالجه اندازهگیری شود. در مقابل شما نگران وضعیت سلامتی خود در بیست سال آینده هستید.
دفعه بعدی که پزشک دو روش معالجه متفاوت را به شما پیشنهاد کرد، از معیارهای اندازهگیریِ تاثیر روشها مطمئن شوید و بفهمید کدام یک واقعا در بلندمدت برای شما مفیدتر خواهد بود.
نظرات