«سوار بر امواج ناشناخته» ؛ یک داستان جدید علمی و تخیلی
کتاب «سوار بر امواج ناشناخته»، یکی از مطرحترین و پربحثترین کتابهای نویسنده محبوب و مطرح داستانهای علمی، تخیلی، فانتزی آمریکایی، یعنی «تیم پاورز» است که به تازگی توسط «الهام میرمحمدی»، نویسنده، مترجم و روزنامهنگار، ترجمه شده و از سوی «انتشارات علمی» چاپ و راهی بازار نشر شده است.
… و روحهای سرگردان
بر امواجی ناشناختهتر از آن که انسان بتواند شناخت، سوار شوند و واژگون شوند
به دست بادهیی
که حتی تار مویی را نتوانند خماند…
ویلیام اشبلس
سوار بر امواج ناشناخته
کتاب «سوار بر امواج ناشناخته»، یکی از مطرحترین و پربحثترین کتابهای نویسنده محبوب و مطرح داستانهای علمی - تخیلی و فانتزی آمریکایی، یعنی «تیم پاورز» است که به تازگی توسط «الهام میرمحمدی»، نویسنده، مترجم و روزنامهنگار، ترجمه شده و از سوی «انتشارات علمی» چاپ و راهی بازار نشر شده است.
نویسنده این رمان که تا به حال، پنج مرتبه موفق به دریافت «جایزه جهانی داستانهای فانتزی» و «جایزه یادبود فیلیپ کی.دیک» شده است، در سال 1952 در شهر بوفالو در ایالت نیویورک به دنیا آمد، اما در سال 1958 به همراه خانواده خود رهسپار ایالت کالیفرنیا شد تا سرنوشتش در این منطقه رقم بخورد؛ وی در همین ایالت توانست رشته ادبیات انگلیسی را در دانشگاه ایالتی کالیفرنیا با موفقیت پشت سر بگذارد.
در رمانهای این نویسنده مطرح آمریکایی، به طور معمول رویدادها و حوادث واقعی، مستند و تاریخی، با دستمایهها و رویکردهای فراطبیعی در شخصیتهای اصلی داستان مواجه میشوند و دنیایی تازهای را پیش چشمان مخاطب قرار میدهند.
رمان «سوار بر امواج ناشناخته» نیز با همین رویکرد، در سال 87 میلادی نوشته شد؛ نکته قابل توجه در این کتاب، تحقیقات تیم پاورز در خصوص زندگی و فعالیتهای واقعی دزدان دریایی حاضر در منطقه کارائیب است که در دهه اول سده 18 میلادی میزیستهاند؛ گفتنی است که برخی از کارکترهای این کتاب، شخصیتهایی واقعی هستند که در آن مقطع حضور داشتند. همچنین این کتاب بر پایه پژوهشهای مفصل پاورز در خصوص تاریخچه سحر و جادو استوار است.
از حواشی این اثر میتوان به الهام گرفتن فیلمنامه نویسان مجموعه «دزدان دریایی کارائیب» از این کتاب اشاره کرد؛ در سال 2007 و پس از ساخت سه قسمت از فیلم «دزدان دریایی کارائیب» ، رئیس استودیوی والت دیزنی اعلام کرد که قصد دارد قسمت چهارم از این فیلم را با الهام از یک کتاب بسازد، اما نامی از آن کتاب نبرد.
در یازدهم سپتامبر 2011 والت دیزنی اعلام کرد که عنوان قسمت چهارم مجموعه دزدان دریایی کارائیب، «سوار بر امواج ناشناخته» خواهد بود؛ بعدها مشخص شد که در حین ساخت فیلم، فیلمنامه نویسان، رمان «تیم پاورز» را نزد تهیه کننده برده تا برای ساخت فصل جدید این فیلم، از شخصیتهای آن الهام بگیرند.
تیم پاورز در همین رابطه بر این باور است که نویسندگان سناریوی این فیلم، پیش از خریداری حقوق این کتاب، از بسیاری از عناصر کتاب او استفاده کرده بودند؛ به طور مثال چشمه جوانی و شخصیت ریش سیاه، از جمله این عناصر هستند.
اما با این حال، برخی دیگر از شخصیتها و عناصر، کاملا متفاوت از آن چیزی که در کتاب آمده بود، ساخته شدند؛ به عنوان نمونه، دزدان دریایی شبح مانند در کتاب پاورز، در فیلم دیزنی، زامبی هستند.
در نهایت و در هنگام انتشار قسمت چهارم این فیلم که در سال 2010 روی پرده رفت، فیلمنامهنویس این مجموعه اعلام کرد که داستان اصلی، شخصیتها و تم، الهام گرفته از کتاب پاورز هستند، هرچند که شکل داستان فیلم نسبت به روایت کتاب، از تفاوتهای بسیاری برخوردار بود.
سوار بر امواج..
اما همانگونه که الهام میرمحمدی، مترجم این اثر در ابتدای کتاب آورده، «همه ما سوار بر امواج ناشناخته زندگی هستیم! با بادبانهایی برافراشته و سکانهایی در دست؛ و هزار و امید و آرزو. در مقابل، تندبادهای مخالف، امواج خروشان، گمگشتگی ها و کشتی شکستگیها.
یک رویارویی بی امان بین جبر و اختیار.
یک جدال تمام عیار بین نیروهای مرموز تقدیر و انگیزههای سوزان تغییر.
گاه پیش رفتن، گاه عقبگرد و گاه تسلیم. مسخ میشویم و مسخ میکنیم؛ تقاب میزنیم و نقاب میدریم.
و با اشتیاق جاودانه «جاودانگی» ، در عطش آب حیات، ناشناختهها را به امید شناختن درمینوردیم.
سوار بر امواج میشویم..
هنوز کار شبانهی گذار از تاکستان و نخلستان جزیره را آغاز نکرده، نسیم غروب دستی سرد بر پشت بنجامین هروود کشیده بود. قبل از اینکه مرد سیاه او را حتی چندین قدم به داخل جنگل هدایت کند، قطرات عرق بر روی صورتش میدرخشید. هروود دشنهای را که در دست چپ و یا در واقع تنها دستش داشت سبک-سنگین کرد و با نگرانی چشم به تاریکیای دوخت که به نظر میآمد آنسوی چمنزار در پرتویِ نورِ مشعل چنبره زده است. حالا دیگر داستانهایی که دربارهی آدمخوارها و مارهای عظیمالجثه شنیده بود به کلی قابل باور مینمودند و علیرغم تجربیات اخیر، سخت میبود اگر میخواست برای حفظ جان به دمِ گاو، کیسههای پارچهای و مجسمههای کوچک آویزان از کمربندِ مردِ دیگر اعتماد کند. در این جنگلِ مخوفِ باستانی دیگر فرقی نمیکرد اگر این اشیا را طلسمشکن میپنداشت یا یک سری خرمهره؛ یا اینکه مرد همراهِ خود را یک جادوگر اهل هائیتی قلمداد میکرد یا یک ساحر و یا حتی یک شَمَن.
مرد سیاه با مشعل خود به سمت چپ اشاره کرد و به زبان انگلیسی و خیلی با احتیاط گفت: «حالا به چپ». بلافاصله با آن لهجهی فرانسویِ هائیتی ناخالص خود ادامه داد: «یواش قدم بردار؛ این جوبهای کوچیک باعث شدن که جاده از بین بره.»
هروود با آزردگی خاطر و با فرانسویِ کتابی پاسخ داد: «پس آرامتر گام بردار تا ببینم دقیقاً پاهایت را کجا میگذاری.» سپس با خود اندیشید که چهقدر لهجه و زبانش تحت تأثیر منفی زبانهای مختلف و عجیب و غریب افرادی قرار گرفته که در این چند ماه اخیر در معرضشان بوده است.
مسیر، سربالایی تندی پیدا کرد و حالا او میبایست دشنهی خود را غلاف کند تا دستش آزاد باشد و بتواند به وسیلهی آن به بوتهها متوسل شده و خود را بالا بکشاند. با اینکه مرد سیاه طلسمشکنی برای محافظت به او داده بود، برای مدتی آنقدر قلبش مضطربانه و به تندی میتپید که گویی میخواست منفجر شود. سپس به نقطهی بالایی جنگل رسیدند و نسیم دریا را حس کردند. هروود که موهای سفید و لباسش از عرق مرطوب شده بود همراهش را صدا کرد تا بایستد و نفسی تازه کنند و از این هوای دلانگیز و خنک لذت ببرند.
نسیم در بین شاخههای نخل پیچید و صدای خشخشی ایجاد کرد. از بین درختانِ پراکندهای که اطرافش بودند میتوانست در مقابل خود بخشی از اقیانوس تانگ را که در نور مهتاب خال خالی به نظر میرسید ببیند؛ مسیری که بعدازظهر همانروز هر دویشان با کشتی پیموده بودند تا از جزیرهی نیوپراویدنس به این جنگل برسند. به خاطر آورد که برجستگیِ جایی که اکنون بر روی آن ایستاده بودند چهقدر توجهش را جلب کرده بود و اینکه تا چه حد کوشیده بود کاغذ مزین را همانطور که هست حفظ کند تا رضایت راهنمای بداخلاقش را جلب نماید.
نام این جزیره بر روی نقشه اَندراس بود؛ اما جماعتی که او اخیراً با آنها حشر و نشر کرده بود آن را با عنوان جزیرهی لائوس بوسالز میشناختند که از نظر هروود میتوانست به معنی جزیرهی روح وحشی - و یا شاید به بیانی بهتر شیطان - و گاهی هم خدایان باشد؛ گرچه برداشت شخصی او بیشتر ساحل پِرسِفِنی بود؛ جایی که او آرزو داشت به آن دست پیدا کند و یا دستکم بالاخره بتواند روزنهای به خانهی هِیدیز پیدا کند.
صدای قُلُپ قُلُپی شنیده شد و به محض اینکه به عقب برگشت، راهنمایش را دید که در حال باز کردن یکی از بطریها بود. در آن هوای تازه بوی آن نوشیدنی به راحتی برایش قابل تشخیص بود. با عصبانیت فریاد زد: «لعنتی، این بطری مال روحهاست.»
جادوگر اهل هائیتی شانههایش را بالا انداخت و گفت: «زیاد هست» و سعی کرد بیشتر توضیح دهد: «خیلی زیاد با خودمون آوردیم.»
هروودِ یکدست پاسخی نداد. او با خود آرزو کرد ای کاش اطلاعات و دانشاش کامل بود - و نه تقریباً کافی - در آن صورت میتوانست به تنهایی این کار را انجام دهد.
جادوگر در حالی که بطری را به داخل کیسهی چرمیای که از شانهاش آویزان بود برمیگرداند گفت: «تقریباً رسیدیم.»
به راهشان در جادهی مرطوب ادامه دادند. اما هروود تفاوتی احساس میکرد، گویی اکنون کسی مراقبشان بود.
مرد سیاه هم این توجه را حس کرد و از پشت شانهاش نگاهی انداخت و لبخندی زد که تمام لثههایش دیده شدند؛ لثههایی که تقریباً به سفیدی دندانهایش بودند و گفت: «بوی مشروبها رو حس کردن.»
«مطمئنی که سرخپوستهای بیچاره نیستن؟»
مرد سیاه که جلوتر راه میرفت بدون اینکه به عقب نگاه کند پاسخ داد: «سرخپوستا هنوز خوابن، این اشباحن که دارن مارو میپان.»
گرچه مرد یکدست میدانست که هنوز اتفاق خارقالعادهای برای دیدن وجود ندارد، اما با این حال نگاهی به اطراف انداخت و برای اولین بار به ذهنش خطور کرد که اینجا واقعاً یک جنگل عجیب و غریب نیست. این درختان نخل و این نسیم دریا احتمالاً خیلی با آنچه که در مدیترانه دیده میشد فرقی نداشتند و این جزیرهی کارائیب خیلی باید شبیه جزیرهای باشد که هزاران سال پیش اُدیسیِس همان کارهایی را در آن انجام داده که آنها امشب قصد اجرایش را دارند.
درست هنگامی که به قست بالایی تپه رسیدند تازه هروود متوجه شد که تمام راه وحشتزده بوده است. در واقع هیچ چیز رمزآلودی وجود نداشت به غیر از یک تکه زمین مسطح شده با خاک که در یک سوی آن کلبهای قرار داشت و در میانهی آن یک سقف کاهگلیِ سوار بر چهار تیرک، جعبهی چوبی را پوشانده بود. اما…
جمله آخر
در پایان باید به این نکته اشاره کرد که این اثر با وجود پرسه زدن در یک دنیای فانتزی و پیچیده، به خوبی قادر است که مخاطب را به دنبال خود بکشاند؛ این مهم حاصل نخواهد شد، مگر با برگردانی سلیس به زبان فارسی و میرمحمدی نشان داد که به خوبی از پس این کار برآمده است. از دیگر برگردانهای این مترجم، میتوان به یک رمان دیگر در حوزه کودک و نوجوان با نام «پسرم مییو» اثری از آسترید لیندگرن اشاره کرد.
الهام میرمحمدی دانشآموخته مقطع کارشناسی علوم اجتماعی از دانشگاه الزهرا است. او 12 سال سابقه تدریس زبان انگلیسی دارد و فعالیت رسانهای خود را از ابتدای سال 1396 در بخش اقتصاد جهان تجارتنیوز آغاز کرد.
نظرات