شهید رجایی را چه کسی به شهادت رساند؟
در جلسات شوراى امنیت معمولا یک فلاسک چاى در گوشه سالن بوده و هرکس مایل بود براى خودش چاى مىریخت. بنابراین رفتوآمد افراد در جلسه چندان محسوس نبود بهویژه خود آقاى کشمیرى که دبیر و گرداننده جلسه بود چندان جلب توجه نمىکرد.
بعدازظهر روز یکشنبه 8 شهریور ماه 1360، هنگامی که محمدعلی رجایی ـ رئیسجمهور و محمدجواد باهنر ـ نخستوزیر جمهوری اسلامی ایران - به اتفاق چند تن از مسئولان کشوری و لشکری، در جلسه شورای امنیت کشور در ساختمان مرکزی نخستوزیری شرکت کرده بودند، بر اثر انفجار یک بمب قوی به شهادت رسیدند. عامل نفوذی سازمان مجاهدین خلق (منافقین) یعنی مسعود کشمیری این عملیات را اجرا کرد.
سرهنگ محمدمهدی کتیبه یکی از بازماندگان جلسه مزبور که در آن زمان رئیس اداره دوم ارتش بود، مشاهدات خود را از لحظات انفجار، چنین شرح داده است: «من تقریبا قبل از ساعت سه بعد از ظهر وارد سالن شدم. در این زمان [مسعود] کشمیرى هم آمد و هر دو با هم وارد جلسه شدیم. کشمیرى معمولا ضبط صوت بزرگى براى ضبط مذاکرات همراهش بود. من فکر مىکنم آن بمبى که منفجر شد توى همین ضبط صوت جاسازى شده بود. آن روز هم آن ضبط دستش بود و آن را روى میز جلوى آقاى رجایى و باهنر گذاشت.
رأس ساعت سه بعد از ظهر جلسه شروع شد. برطبق روال معمول در اول هر جلسه رئیس شهربانى کل کشور وقایعى را که در طول هفته اتفاق افتاده بود بیان مىکرد که در فلان شهرستان و فلان قسمت این اتفاقات افتاده است. در این جلسه آقاى وحید دستجردى شروع به گزارش کارش کرد. بند آخرى که ایشان گزارش کرد راجع به شهادت سرگرد همتى بود.
آقاى رجایى از فرمانده سپاه سؤال کردند مرگ این سرگرد اتفاقى یا عمدى بوده؟ و آقاى کلاهدوز شرح داد که این جریان اتفاقى بوده. پس از آن من گفتم که آقاى همتى در دانشکده افسرى با من بوده، داراى سوابق خوبى است.
لحظه انفجار بمب
همانطور که قضیه را شرح مىدادم یک مرتبه احساسى در من بهوجود آمد که ناخودآگاه ایستادم. سرم هم مىسوخت و چشمم نیز بسته بود، دست که به سرم بردم متوجه شدم آتش از روى موهایم بالا مىرود، بعد که چشمم را کمى باز کردم دیدم که سالن پر از دود غلیظ قهوهاى رنگ است.
چون سابقه بمبگذارى در حزب جمهورى وجود داشت، احساس کردم که اینجا نیز بمبگذارى شده و دیگر لحظات آخر زندگى ماست. میزى که دور آن نشسته بودیم که شاید ده متر طول داشت، اصلا سرجایش نبود. بعد که حواسم کمى متمرکز شد متوجه شدم که دست و پاى من سالم است و حرکت مىکند. از در سالن که خُرد شده بود بیرون آمدم. آنجا همه متوحش و نگران بودند. من به رانندهام که هراسان شده بود گفتم: زود ماشین را بیاور. ایشان ماشین بنزى را که سوار مىشدم آورد. من سریع به طرف ماشین رفتم و آقاى سرهنگ وحیدى هم به دنبال من سوار ماشین شد. ما سوار ماشین شدیم و به بیمارستان روبهروى دفتر نخستوزیرى براى پانسمان رفتیم. در بیمارستان گفتند: وسایل و امکانات نداریم. من به راننده ماشین گفتم: هرچه لازم است تهیه کن. بعد از تهیه وسایل پانسمان، مرا بسترى کردند و تحت مداوا قرار دادند.
از افسران و افرادى که براى عیادت به بیمارستان مىآمدند از وضعیت آقاى رجایى و باهنر سؤال مىکردم. آنها نمىگفتند که آن دو شهید شدهاند، بلکه مىگفتند که نه آنها را جاى دیگر بردهایم. براى اینکه کسى از روى دوستى یا دشمنى، این خبر را به خانوادهام ندهد، با بىسیم به خانمم خبر دادم که چنین جریانى اتفاق افتاده و من فقط یک کمى سوختگى دارم و مرا به بیمارستان بردهاند که خانمم بلافاصله خودش را به آنجا رساند. این بیمارستان محل امنى براى من نبود و امکان داشت ضد انقلابیون بلایى سر من بیاورند؛ چون محیط ناشناختهاى بود، به همین دلیل به دکتر کیازند ـ رییس بیمارستان خانواده ـ که آشنایمان بود تلفن زدم و گفتم: مىخواهم به آنجا بیایم، یک اتاق آماده کن. ایشان یک اتاق مجهز براى من آماده کرد و من با آمبولانس دانشکده افسرى به بیمارستان خانوادگىام رفتم.
من از آقاى نامجو، که همان شب ساعت هفت یا هشت به ملاقات من آمد ـ آنروز براى مأموریتى به خارج از تهران رفته بود ـ شنیدم که آقاى باهنر و رجایى شهید شدهاند. لازم به توضیح است که آقاى مهدوى کنى، وزیر کشور وقت که معمولا با تأخیر به جلسات مىآمد، هنگام انفجار دفتر نخستوزیرى، نیامده بود. بعدآ مرا از بیمارستان خانواده همراه دیگر افسران به بیمارستان 501 بخش سوختگى و سوانح ارتش بردند.
آقاى نامجو همان شب به من گفت: از جنازهى کشمیرى چیزى پیدا نشده است و همهى خاکسترهایى را که آنجا بوده، به عنوان شهید کشمیرى جمع کردهاند. زمانى که براى مطلع کردن خانواده کشمیرى، به خانهى وى مىرفتند متوجه شدند که از چند روز قبل، ایشان وسایل خانه و خانوادهاش را به جاى دیگرى برده تا بعد از انجام کار خود ـ انفجار دفتر نخستوزیرى ـ به آنها ملحق شود.
براى من مشخص نشد که بمب را در کجا جاسازى کرده بودند. در جلسات شوراى امنیت معمولا یک فلاسک چاى در گوشه سالن بوده و هرکس مایل بود براى خودش چاى مىریخت. بنابراین رفتوآمد افراد در جلسه چندان محسوس نبود بهویژه خود آقاى کشمیرى که دبیر و گرداننده جلسه بود چندان جلب توجه نمىکرد، من هم متوجه نشدم ایشان چه موقع جلسه را ترک کرده است.»
نظرات