کارل مارکس در قرن بیستویکم: سوسیالیسم در هفت درس
اگر مارکس امروز و در قرن بیستویکم، زنده بود، در مورد خودش و فلسفهاش چگونه فکر میکرد؟ مارکس در جایی گفته بود: «فیلسوفها تاکنون تنها جهان را به شیوههای گوناگون تفسیر کردهاند، اکنون بحث بر سر تغییر آن است.» فلسفه مارکس یک فلسفه انقلابی و در واقع «عملی» است. مارکس نه فقط روندی حتمی و
اگر مارکس امروز و در قرن بیستویکم، زنده بود، در مورد خودش و فلسفهاش چگونه فکر میکرد؟
مارکس در جایی گفته بود: «فیلسوفها تاکنون تنها جهان را به شیوههای گوناگون تفسیر کردهاند، اکنون بحث بر سر تغییر آن است.»
فلسفه مارکس یک فلسفه انقلابی و در واقع «عملی» است. مارکس نه فقط روندی حتمی و یکطرفه به سمتِ رسیدن به یک آرمانشهر را «توصیف» میکند، که عملا چنین روندی را «تجویز» هم میکند. فلسفه او تغییرات زیادی در جهان ما ایجاد کرده است: از کاهش ساعاتِ کاری گرفته تا تثبیت حقِ مرخصی و از ایجاد بیمهها گرفته تا بهبود شرایطِ زیستِ رنگین پوستان و زنان.
با این همه، این فلسفه خونهای زیادی را هم جاری کرده است: « خِمِرهای سرخ » (Khmer Rouge) که در فاصله سالهای 1975 تا 1979 بر کامبوج حکمرانی میکردند، حدود 21 درصد از جمعیت این کشور را در این مدت قتلعام کردند و یوزف استالین، رهبر شوروی هم مظنون به قتل حدود 20 میلیون شهروند این کشور در مدت زمامداریاش بر اتحاد جماهیر شوروی شناخته میشود.
در اینجا میخواهم به هفت جنبه از فلسفه و اندیشه کارل مارکس اشاره کنم که احتمالا برای یک انسانِ قرن بیستویکمی جالبتوجه خواهند بود و البته در هر بخش سعی میکنم به این پرسش هم پاسخ بدهم که اگر مارکس زنده بود، امروز در این موارد چگونه فکر میکرد.
مادهگرایی: فرودِ اندیشه بر زمین سخت
مادهگرایی یا ماتریالیسم را شاید بتوان بنیان اندیشه مارکس در نظر گرفت. مقصود مارکس از مادهگرایی این بود که جهان نه بر محور اندیشهها، که بر مبنای ماده محسوس تعریف میشود. مادهگراییِ مارکس بیش از هر چیز در یک تقسیمبندی دیگر در اندیشه او هویدا میشود: تقسیم بندی میان «زیربنا» و «روبنایِ» اجتماعی.
مارکس معتقد بود این اقتصاد (و مشخصا شکلِ تولید و ابزار تولید) است که به ساختارهای اجتماعی ما شکل میدهد و نه اندیشهها و ایدئولوژیها.
مارکس معتقد بود این اقتصاد (و مشخصا شکلِ تولید و ابزار تولید) است که به ساختارهای اجتماعی ما شکل میدهد و نه اندیشهها و ایدئولوژیها. این یعنی (مثلا) اعتقاد به آزادی موجب نمیشود شما آزادیخواه بشوید، بلکه وقتی شکمتان از حدی سیرتر شد، به غیر از تامین معاشِ روزانه، ارزشی به نام «آزادی» هم به مخیلهتان فشار میآورد!
بگذارید سادهتر بگویم: اینکه شما معتقدید دولت باید به مردم یارانه بدهد و دوستتان میگوید یارانهدادن به مردم عینِ بیخردی است و موجب افزایش تورم میشود، از نظر مارکس، به این بر میگردد که شما فقیرید و دوستتان ثروتمند. دوست شما احتمالا ابزار تولید را در دست دارد و همین موجب میشود جورِ دیگری به اقتصاد نگاه کند!
اگر مارکس امروز زنده بود، آیا همچنان از ایدههای قرن نوزدهمی خود دفاع میکرد؟
مارکس اگر حالا زنده بود، حتی مادهباورتر از قبل میشد، به این معنا که معتقد میبود زمینههای مادیِ زندگی انسان، تاثیری مهمتر از زمینههای فکری و ایدئولوژیک او دارند.
جبرگرایی: فرجامِ جهان همان است که من میگویم!
«فردریش هگل»، فیلسوف ایدهآلیست آلمانی (که احتمالا بیشترین تاثیر را بر مارکس گذاشته بود) معتقد بود جهان در فرآیندی یکسویه، به سمت تکامل میرود و هر تکاملی در فرآیندی قهری (یعنی ناگزیر)، به تکاملی در سطح بالاتر میانجامد.
مارکس همین ایده را از هگل وام گرفت و البته آن را با مادیگرایی خود ترکیب کرد، به آن رنگی از تاریخِ انسان زد و به یک نتیجهگیریِ سیاسی-اجتماعی-اقتصادی رسید. مارکس میگفت ساختارهای اقتصادی انسانی ناگزیر از مرحله فئودالی گذشته، به مرحله پیشاسرمایهداری و بعد هم سرمایهداری (در زمانِ مارکس و در زمانِ ما) رسیده است.
مارکس اگر امروز اینجا بود، تعجب میکرد که ما هنوز هم در مرحله سرمایهداری هستیم و هنوز نتوانستهایم غولِ بزرگ سرمایهداری را مقهور خود کنیم.
او اما پیشبینی میکرد (و پیشبینیِ خود را قطعی میدانست که) بهزودی، سرمایهداری مقهور سوسیالیسم میشود. سوسیالیسم هم وضعیتی خواهد بود که در آن، طبقه کارگر بر صدر مینشیند و برای حذف کامل دولت و پول و همینطور حذف همه انواع نابرابری و بهرهکشی اقدام میکند. مرحله بعدی هم «کمونیسم» خواهد بود: آرمانشهر مارکس.
نکته اما اینجا بود که از منظر مارکس، تردیدی در این پیشبینی وجود نداشت و حتما باید همینطور میشد. به این ترتیب، او به «جبرگرایی» (Determinism) اعتقاد داشت، یعنی اینکه فرجام جهان در نهایت مشخص است.
مارکس اگر امروز اینجا بود، تعجب میکرد که ما هنوز هم در مرحله سرمایهداری هستیم و هنوز نتوانستهایم این غولِ بزرگ را مقهور خود کنیم. سرمایهداری البته امروز مشکلات بسیاری دارد، اما در شکلگیریِ یک آرمانشهر کمونیستی که در آن خبری از دولت و سلطه نباشد، به شدت جای تردید هست.
مارکس معتقد بود کارگران در نهایت سرمایهداران را به زیر میکشند. (به ناخنهای دست سرمایهدار نگاه کنید.)
کار: من نباشم تو هم نیستی!
کار هم نقشی محوری در تفکر مارکس داشت. مارکس معتقد بود آنچه ارزش میآفریند، صرفا کار است و بس. در واقع، مارکس فکر میکرد سرمایه تنها به مددِ کارِ کارگران است که به ارزشِ افزوده میرسد و در نبود کار، سرمایه معنایی ندارد.
ما هم امروز تا حدودی همینطور فکر میکنیم، اما در نظر گرفتن کار به عنوان عاملی ارزشآفرین در اقتصاد، در آن زمان ایدهای محبوبتر از حالا بود. تا پیش از اینکه مارکس ایده کار به عنوان علت اساسی ایجاد ارزش را به اصلی محوری در اندیشهاش بدل کند، علت ایجاد ارزش در جایی دیگر تلقی میشد. (مثلا زمین یا طلا)
مارکس فکر میکرد سرمایه تنها به مددِ کارِ کارگران است که به ارزشِ افزوده میرسد و در نبود کار، سرمایه معنایی ندارد.
کار به منزله عاملِ مولد ثروت اما جهان را تغییر میدهد. بر خلاف زمین یا طلا، کار را نمیتوان به همین سادگی به تصرف درآورد. (حتی موردِ خاص بردگی و مبارزه با بردهداری هم نشان میدهد که بردهداران چه کار دشواری در پیشِ رو داشتهاند.)
مارکس قرن بیستویکمی (اگر همان هوش قرن نوزدهمی را هم امروز میداشت) احتمالا تا حدی در نظر خود تجدید نظر میکرد. امروز میدانیم که سرمایه دستکم چند نوع دیگر هم دارد (مانند سرمایه انسانی و سرمایه نمادین) و این در حالی است که عامل ایجاد ارزش افزوده، میتواند به غیر از کار، ایده را هم شامل شود.
سلسلهمراتب اجتماعی: پای فقرا در کفش بزرگان
مارکسی که معتقد بود کار عامل اساسیِ ایجاد ارزش است، خودبهخود به نبردی کشیده میشد که وجه اصلی اندیشه سویالیسم را شکل میدهد: تضاد طبقاتی.
کارگرانی که کار عرضه میکردند اما سرمایه نداشتند، ناچار بودند برای سرمایهدارانی کار کنند که تنها حاضر بودند بخشی از سودِ حاصل از سرمایه را به کارگران بدهند. مارکس این کارگرانِ فاقد سرمایه را که تنها چیزِ قابل عرضهشان کار بود، «پرولتاریا» (Proletariat) مینامید، کلمه و مفهومی که از زبان لاتین برآمده است.
به این ترتیب، یک نظام اجتماعیِ طبقاتی شکل میگرفت که گروهی اندک از سرمایهداران (که بخش اعظم سرمایه جامعه را در دست داشتند) بر گروهِ بزرگی از کارگران (که جز نیروی کار چیزی برای عرضه نداشتند) سلطه پیدا میکردند. (مارکس البته به قسمی از طبقه متوسط هم معتقد بود.)
بیشتر کسانی که امروز برای بقیه کار میکنند، همچنان از نظر مارکس کارگر هستند. (یقه سفیدها)
مارکس میگفت این کارگران در نهایت به انقلابی علیه طبقه مسلط دست میزنند، چرا که سرمایهداران مسلط نمیخواهند سهم سرمایه آنها را بپردازند. کارگران البته پیروز هم میشوند و جامعه ای بدون طبقه پدید میآید.
مارکس در قرن بیستویکم، در این مورد دچار مشکلات عدیده میشود. کارگران صنعتی (به مفهوم قرن نوزدهمی آن) دیگر بیشترین بخش از بازار کار و «شکل غالب کار» را تشکیل نمیدهند. امروز، بخش بزرگی از کارگران، به اصطلاح «یقهسفید» هستند. (تقریبا تمام کسانی که برای دیگران و شرکتها کار میکنند.)
این کارگران انگیزه انقلاب ندارند. هر چند همچنان سهمِ عمده از ارزش افزوده به جیب سرمایهدار میرود، اما کارگران امروزی از سرمایهدارانِ زمان مارکس بهتر و در رفاهِ بیشتر زندگی میکنند و به همین جهت، تصور زیر و رو شدن سلسلهمراتب اجتماعی، دستکم از طریق انقلاب «پرولتاریا»، دور از ذهن مینماید.
بهرهکشی: انسانها و اَبَرانسانها
نظام سلسلهمراتبیِ اجتماعی که مارکس به آن اشاره میکند، یک نتیجه ناگزیر دیگر هم در پی دارد: فرادستان، به بهرهکشی از فرودستان خواهند پرداخت و تا آنجا که ممکن است فشار بر فرودستان را افزایش میدهند تا سودِ حاصل از سرمایه در جیبِ خود را افزایش دهند.
مارکسِ جبرگرا، البته در نهایت معتقد به یک انقلابِ سهمگین اجتماعی برای بازپسگرفتن ابزارِ تولید بود، انقلابی که طبقه کارگر را بر طبقه سرمایهدار مسلط می کرد و سلسلهمراتب اجتماعی را زیر و زبر میکرد.
نظام سلسلهمراتبیِ اجتماعی که مارکس به آن اشاره میکند، یک نتیجه ناگزیر دیگر هم در پی دارد: فرادستان، به بهرهکشی از فرودستان خواهند پرداخت و تا آنجا که ممکن است فشار بر فرودستان را افزایش میدهند تا سودِ حاصل از سرمایه در جیبِ خود را افزایش دهند.
با این همه، نتیجه اندیشه امروزی مارکس را شاید بتوان جایی در سخنان «یووال نوح هراری» پیدا کرد که در کتاب «انسانِ خداگون» (ادامه کتاب «انسان خردمند») به شکلگیری طبقهای از «ابرانسانها»، در عین شکلگیریِ دوباره طبقه «پرولتاریا» اشاره میکند.
هراری میگوید صاحبان فناورهایهای جدید و به ویژه «کلانداده»، به زودی به طبقه فرادست و ابرانسان بدل خواهند شد و برای نخستین بار در از ابتدای قرن نوزدهم به این سو، «پرولتاریا» دوباره احیا میشود. او حتی میگوید «پرولتاریای جدید»، در واقع انسانهایی «بیمصرف» هستند، یعنی انسانهایی که هوش مصنوعی میتواند به جایشان کار کند و آنها از این پس، تنها مصرفکنندههایی خواهند بود بدونِ فکر و بدونِ نوآوری.
این بار مارکس به شکلی اعجابآور راست میگفت: در ادامه قرن بیستویکم، منتظر ابرانسانهایی باشید که قرار است به زودی از فرودستان (یعنی 99.99 درصد از افراد جامعه) بهرهکشی کنند.
از خود بیگانگی: محصول کار من کجا است؟
سرمایهداری اما به عقیده مارکس بلاهای دیگری هم بر سر ما میآورد.
مارکس معتقد بود سرمایهداری انسان را از محصولی که با کار خودش تولید میکند، دور یا «از خود بیگانه» میکند.
بیانِ خود مارکس در مورد مفهوم «از خود بیگانگی» تا حد زیادی چندپهلو است. منظور مارکس از این عبارت، در یک جا این است که کارگران، نمیتوانند با دستمزدِ خود، محصولی که خلق کردهاند را بخرند. (خرید یک خودروی معمولی توسط کارگرانی که آن را تولید کردهاند، امروز دشوارتر از قبل است.)
چارلی چاپلین در فیلم «عصر جدید» کارگری را به تصویر میکشد که «از خود بیگانه» شده و در چرخدندهها گرفتار آمده است.
او اما در جای دیگر اما میگوید منظور از «از خود بیگانگی» این است که کارگر، محصولِ کارِ خود را نمیشناسد، چرا که او به تنهایی محصول را تولید نکرده است. کوزهگری که در عصر غزنوی کار میکرد، تمام یا عمده کارِ کوزهگری را خودش انجام میداد، اما کارگر خودروسازی، احتمالا راجع به اینکه کارکرد «میللَنگ» در خودرو چیست، نظری ندارد.
مارکس اگر امروز اینجا بود، به این نگرش پیشگویانه خود آفرین میگفت. ما امروز چگونگی کارکرد بسیاری از اشیا را نمیدانیم و علاوه بر این، آمارهایی هم هستند که نشان میدهند قدرت خریدمان (در سطح جهانی) دستکم چند دهه است که به شکل واقعی تغییری نکرده است.
کمونیسم: زندگی به خوبی و خوشی تا آخر عمر!
«کمونیسم»، حلقه آخرِ پیشگوییِ هوشمندانه مارکس بود که البته دستکم در ایران با بدفهمی مواجه شده است. مارکس میگفت بعد از فتح سرمایهداری به دست سوسیالیسم، نوبت به کمونیسم خواهد رسید که در واقع یک وضعیت آرمانشهری است.
در این وضعیت، دیگر دولتی (state و نه government) وجود ندارد که بخواهد زور بگوید، دیگر پولی وجود ندارد که بخواهد باعث برتریجویی و سلطه طبقات بر یکدیگر شود و دیگر حتی مجبور نیستیم کار کنیم، چرا که به وضعیت «پساکمیابی» وارد شدهایم.
زیستن در این خوشیِ نهایی، با تجربه شوروی، کوبا و کرهشمالی، احتمالا امروز دیگر نظر کسی را جلب نمیکند. با این همه، مارکسِ امروزی احتمالا همچنان بر عقیده خود پافشاری میکرد، چرا که معتقد بود سرمایهداری حالا بیش از هر زمان دیگری به فرودستان ظلم میکند و به همین دلیل «باید» از میان برود.
مارکس میگفت بعد از فتح سرمایهداری به دست سوسیالیسم، نوبت به کمونیسم خواهد رسید که در واقع یک وضعیت آرمانشهری است.
بررسیِ اینکه آرای مارکس امروز تا چه حد قابل اعتنا هستند، فرصت دیگری میطلبد. اما ذکر یک نکته کافی است و آن اینکه تاکنون هیچ فلسفه مدرنی نتوانسته جهان را به اندازه فلسفه مارکس دستخوش تغییر کند. او خودش هم همین را میخواست و شاید اگر امروز زنده بود، امروز بیش از اندازه خوشحال میبود.
نظرات