جهل سودمند؛ آنچه باید از نادانیهای خود بدانیم!
یک ساختمان از آجر ساخته میشود و یک تکه آجر از اتم. سازمان هم از انسان ساخته میشود. وقتی از شرکای تجاری، رقبا، مشتریها، دولت و بازار حرف میزنیم، باز هم با انسان مواجهیم. یک بازار شلوغ از فرد فرد آدمها تشکیل میشود که هرکدام تصمیمها، علاقهها، ترسها، امیدها، پیشفرضها و اطلاعات جداگانه دارند. این
یک ساختمان از آجر ساخته میشود و یک تکه آجر از اتم. سازمان هم از انسان ساخته میشود. وقتی از شرکای تجاری، رقبا، مشتریها، دولت و بازار حرف میزنیم، باز هم با انسان مواجهیم. یک بازار شلوغ از فرد فرد آدمها تشکیل میشود که هرکدام تصمیمها، علاقهها، ترسها، امیدها، پیشفرضها و اطلاعات جداگانه دارند. این آدمها با یکدیگر حرف میزنند، از هم سوال میپرسند، بر تصمیمهای هم اثر میگذارند و برآیند این تصمیمها به بازار جهت میدهد.
جالب اینجا است که هم من و هم شما انسان هستیم. شاید ما در مورد دلفینها و باکتریها زیاد ندانیم، اما توقع داریم دستکم انسان را بشناسیم. اما در موارد زیادی درک ما از انسان، از چیزی که هستیم نادرست است. این درک نادرست میتواند به کسبوکار، شرکت و حتی زندگی ما صدمه بزند. در این مقاله نگاه ما به موجودی به نام انسان در یک سازمان است. اما برخی از این قواعد را میتوانیم به زندگی شخصی خود هم تعمیم دهیم.
1- اقتصاد رفتاری؛ انسان موجودی منطقی نیست و این خیلی خوب است!
بزرگان اقتصاد رفتاری (مثل دنیل کانمن، ریچارد تالر و…) نشان دادند که تصمیمهای انسان ریشه منطقی و عقلایی ندارد. اینطور نیست که همه مردم سود نهایی را در نظر بگیرند و تمام تصمیمهایشان را باهدف رسیدن به حداکثر منفعت تنظیم کنند. بهبیاندیگر انسان یک ماشین یا یک حیوان اقتصادی نیست. انسان احساس دارد. غمگین میشود. میترسد. امید میبندد و خطر میکند. مثلا اگر هزار بار یک سوال را به کامپیوتر بدهیم، جوابی ثابت تحویل میگیریم. اما آدم میتواند در طی ده دقیقه به یک سوال چند جواب مختلف بدهد:
- چای دوست داری؟
- بله… نه! یعنی فرقی ندارد… راستش نمیدانم…
بسیاری از انتخابهای ما ریشه منطقی و عقلایی ندارند.
برای همین ممکن است ساعتها موضوعی را به منطقیترین شکل ممکن توضیح دهید و طرف مقابل قانع نشود. اما دیدن تصویر یک گل نظر او را بهطور کامل عوض کند.
اما این موجودات غیرمنطقی و احساساتی آنقدرها هم ترسناک نیستند. ریشه بسیاری از تغییرات مثبت دنیا در همین عدم تعقل آدمها است. شرکت در خیریه رفتاری منطقی با هدف حداکثر کردن سود نیست. تمام نوآوریها و خلاقیتهای جهان ریشه در تصمیمهایی دارند که در نگاه اول معقول به نظر نمیرسیدند. انسان اگر کاملا منطقی بود، هرگز خطر نمیکرد و با امید و باور قلبی به دنبال احتمالی بسیار کوچک نمیرفت. همین که امروز در غار زندگی نمیکنیم، مدیون آدمهایی غیرمنطقی هستیم که غار امن را به امید پیدا کردن شکل دیگری از زندگی ترک کردند و پا در دنیایی مملو از ناامنی گذاشتند. نتیجه آنکه کارمندها، شرکا و رقبای شما بیتردید تصمیمهایی غیرمنطقی میگیرند، و این اصلا چیز بدی نیست.
2- اثر راشامون؛ تنها یک داستان کافی نیست.
آقای الف پیش من میآید و از آقای ب گله و شکایت میکند. داستان آقای الف کامل و قانعکننده است و بر اساس این داستان راهی برای بخشش آقای ب باقی نمیماند. اگر این داستان را باور کنم باید در سریعترین زمان ممکن آقای ب را اخراج کنم. بهترین تصمیم چیست؟ بهترین تصمیم این است که هر چه سریعتر آقای ب را ببینم و بدون قضاوت قبلی، داستان او را بشنوم. حتی ممکن است متوجه بشوم که کاملا حق با او است.
هرگز تنها با یک داستان نمیشود به حقیقت ماجرا پی برد.
هرگز تنها با یک داستان نمیشود به حقیقت ماجرا پی برد. حتی شاید شنیدن داستان از زبان یک ناظر بیرونی بتواند به قضاوت نهایی کمک کند. اما حتی چند داستان هم میتواند به قضاوت نادرست منتهی شود. همانطور که گفتیم من هم بهعنوان یک انسان، موجودی منطقی نیستم. برای همین در قضاوت خود احساسات شخصی را دخیل میکنم. شاید از بین این سه روایت (اثر راشامون) داستانی را باور کنم که بهتر تعریف شده است. شاید اگر یکی از راویها در میان داستانش گریه کند، تاثیر حرفهایش چند برابر شود. بااینحال داشتن چند روایت از یک رخداد بهتر از قضاوتی یکطرفه است.
3- همذاتپنداری؛ اگر من جای تو بودم…
اسکات فیتزجرالد، نویسنده یکی از بهترین رمانهای تاریخ یعنی رمان شورانگیزِ گتسبی بزرگ است. این رمان با نصیحتی از پدر نیک (شخصیت اصلی داستان) آغاز میشود. او میگوید «هر بار که خواستی در مورد کسی قضاوت کنی، به یاد داشته باش که تمام آدمها امکاناتی را که تو داشتهای، در اختیار نداشتند.» به خاطر همین نصیحت، نیک از قضاوت کردن در مورد آدمها پرهیز میکند و به امین اسرار همه تبدیل میشود.
تماشای نمایش به تقویت توانایی همذاتپنداری کمک میکند.
وقتی از بیرون به یک داستان نگاه میکنیم، راهحل مشکلات ساده به نظر میرسد. به راحتی میتوانیم بگوییم که فلان شخص اشتباه کرده است و مدعی میشویم که اگر جای او بودیم رفتار بهتری میکردیم. اما واقعیت چیز دیگری است. شاید اگر ما واقعا در موقعیت کسی بودیم که اشتباه کرده، مرتکب اشتباهی بزرگتر میشدیم. از طرفی تضمینی وجود ندارد که تصمیم متفاوت ما به نتیجهای مطلوب ختم شود. لازم است بتوانیم خود را جای طرف مقابل بگذاریم و تمام شرایط او را در نظر بگیریم. برای تقویت این توانایی، تماشای تئاتر و تمرین همذاتپنداری در طول نمایش خیلی مفید است.
4- سیستمهای پیچیده؛ دنیا پیچیدهتر از این حرفها است.
دانش سیستمهای پیچیده به درک سازمان کمک میکند. یک سیستم پیچیده سیستمی است که در آن نمیتوانیم با داشتن یک ورودی مشخص، خروجی را پیشبینی کنیم. ممکن است صد بار یک ورودی ثابت را به یک سیستم پیچیده وارد کنیم و صد خروجی متفاوت و حتی متناقض دریافت کنیم. زندگی انسانی هم سیستمی پیچیده است.
ممکن است صد بار یک ورودی ثابت را به یک سیستم پیچیده وارد کنیم و صد خروجی متفاوت و حتی متناقض دریافت کنیم.
وقتی یک نتیجه نامطلوب یا یک شکست پیش میآید، بسیاری از ما به ابتدای داستان برمیگردیم و سعی میکنیم مقصر ماجرا را پیدا کنیم. اما همیشه نمیتوانیم بهراحتی بگوییم که خروجی نامطلوب الزاما از تصمیمهای اشتباه ابتدایی حاصل شدهاند. ممکن بود شرایطی پیش بیاید که همان تصمیم به نتیجهای فوقالعاده منتهی شود. البته معنی این حرف این نیست که هیچ تصمیم اشتباهی وجود ندارد. بلکه میخواهم بگویم که نتیجهای نادرست، اثبات نادرست بودن یک تصمیم نیست. برعکس این حالت نیز ممکن است. وقتی یک تصمیم اشتباه (به صورت کاملا تصادفی) به نتیجهای درست ختم میشود. مخلص کلام اینکه برای قضاوت در مورد درست یا غلط بودن تصمیمها لازم است نظریه پیچیدگی را منظور کنیم.
5- ریسک و بازده؛ هیچ گنجی بدون رنج نیست.
وقتی به داستان زندگی آدمهای موفق نگاه میکنیم، به حال آنها غبطه میخوریم. چرا ما جای استیو جابز نباشیم؟ مگر ما چه کم داریم که شرکتی چند میلیارد دلاری نداشته باشیم؟ بله، وقتی به کسی نگاه میکنیم که با کتوشلواری مرتب پشت فرمان یک بنز نشسته است بهسادگی میتوانیم آرزو کنیم که ایکاش جای او بودیم. اما باور کنید که طی کردن مسیری که او تا اینجا طی کرده، کار سادهای نیست.
آیا حاضرید کار خود را ترک کنید، خانه خود را به صاحبخانه پس بدهید، به یک شهر دیگر بروید و چند سال بدون درآوردن یک ریال پول هرروز کار کنید، بدون آن که بدانید تمام این تلاشها به نتیجه میرسد یا خیر؟ حتی اگر ثروت از فساد و دزدی آمده باشد، آیا تحمل وحشت و اضطراب آن را دارید؟
معمولا به محصول نهایی علاقه داریم، نه به رنجی که باید برای رسیدن به آن متحمل شویم.
اگر آرزوی رسیدن به جایگاهی را دارید، حتی از روشهای قانونی و کاملا اخلاقی، لازم است ریسک کنید. و توجه کنید که ریسک سکهای است که دو رو دارد. یک روی آن پاداش است و روی دیگر تنبیه . شاید درنهایت به پشت فرمان مرسدس موردعلاقهتان برسید، یا به خاطر بدهی سر از پشت میلههای زندان در بیاورید. هیچ راهی وجود ندارد که بدون تردید و به صورت قطعی شما را به قله موفقیت هدایت کند. خواندن داستان آدمها موفق خوب است، اما آیا داستان هزاران انسان شکستخورده هم منتشر میشود؟
6- نااطمینانی؛ چقدر نادانم…
در دوران لیسانس فیزیک خواندم. در آن سالها با دریایی از اطلاعات جدید آشنا شدم. اینکه چقدر موضوع وجود دارد که از آنها بیخبرم، کمی ترسناک بود. اما در پایان دوران لیسانس فکر میکردم دستکم در مورد فیزیک اطلاعات زیادی دارم. در دوران فوقلیسانس فوتونیک خواهندم. این بار هم با دنیایی غریب و حجم زیادی از ناشناختهها روبرو شدم. بعد از پایان تحصیل وقت زیادی برای مطالعه ادبیات و تاریخ گذاشتم و از حجم نادانیهای خود شگفتزده شدم.
همینکه باور کنیم چیزهای زیادی هست که ما نمیدانیم، و حتی از شدت نادانی خود خبر نداریم، به یکی از مهمترین آگاهیهای ممکن دستیافتهایم.
کمی بعد به اقتصاد علاقهمند شدم. وقتی مطالعه این علم را شروع کردم، وحشتی بیمانند، تمام وجودم را فراگرفت. دانش اقتصاد بهشدت مهم و حیاتی بود، و من هیچ خبری از این علم نداشتم. حالا با خود فکر میکنم چقدر موضوع مهم وجود دارد که من حتی نمیدانم که آنها را نمیدانم! فرقی نمیکند مدیر یک سازمان باشیم یا دونپایهترین کارمند شرکت. همینکه باور کنیم چیزهای زیادی هست که ما نمیدانیم، و حتی از شدت نادانی خود خبر نداریم، به یکی از مهمترین آگاهیهای ممکن دستیافتهایم.
7- عدم یقین؛ شاید بله، شاید هم نه!
نظریههای علمی مدام تغییر میکنند. بشر همیشه در حال کشف پدیدههای جدید است. دانستههای قدیمی باطل میشوند و ارزش خود را از دست میدهند. نظریاتی جای آنها را میگیرند که خود روزی بیاعتبار خواهند شد. هرقدر که در مورد یک تئوری مطمئن باشیم، باز هم هیچ قطعیتی وجود ندارد. وقتی وارد حوزه انسانی میشویم، موضوع باز هم پیچیدهتر میشود.
شاید امروز از صمیم قلب باور داشته باشید که یک تصمیم سازمانی درست است. اما کسی موفق میشود که درهای مغزش را به روی حرفهای جدید نبندد، به دیگران اجازه ابراز نظر بدهد و تصمیم نهایی هر چه که باشد، در گوشهای از ذهنش احتمال خطا را در نظر بگیرد. برای مثال اینجا از هفت گزاره حرف زدم که فکر میکنم درست باشند. اما واقعا باید احتمال غلط بودن تمام این حرفها را هم در نظر بگیرم. کسی چه میداند؟ شاید چند ده سال بعد یا حتی همین حالا، این نوشته به هذیان مردی دیوانه شباهت داشته باشد.
نظرات