موضوعات داغ: # قیمت طلا # پیش بینی بازارها # قیمت سکه # قیمت دلار # مجلس شورای اسلامی # پایان بورس # جنگ # بازار سهام
یادداشتی از محمدرضا تاجیک، نظریه‌پرداز و استاد دانشگاه:

لکه‌های سمج

محمدرضا تاجیک
تردیدی نباید داشت تا این لکه‌های سمج که همچون ارواح تبعیدی در خاطره‌های دور و نزدیک مردمان بی‌قرار بازگشت هستند، محو نگردند، هیچ جوانۀ ارجمندِ امید به فردای بهتر، در هیچ نگاه ناباوری رست نتواند، و هیچ پلی شکاف میان اهالی قدرت و مردمان را مرتفع و مرتبط نخواهد نمود.

به گزارش تجارت نیوز، محمدرضا تاجیک، نظریه‌پرداز و استاد دانشگاه، در یادداشتی نوشت:

گوتوالد، رهبر حزب کمونیست، به ایوان قصری در پراگ آمد تا برای صدها هزار نفر سخنرانی کند. بوران برف بود و سر گوتوالد برهنه. کلمنتیس، نگران سرما، کلاه‌پوست خز خود را از سر برداشت و بر سر گوتوالد گذاشت.

هزاران نسخه از عکس گوتوالد که با کلاه کلمنتیس در کنار رفقایش رو به جمعیت سخن می‌گفت چاپ و منتشر شد، حتی به کتاب‌های درسی راه یافت: «تاریخ چکسلواکی کمونیست در آن ایوان پا به هستی گذاشت.» چهار سال بعد ورق برگشت. کلمنتیس به خیانت متهم شد و به دار آویخته شد.

نتیجه آن‌که «بخش تبلیغات بلافاصله او را از تاریخ و از تمام عکس‌ها نیز محو کرد. از آن به بعد، گوتوالد تنها روی ایوان ایستاده است. جایی که زمانی کلمنتیس ایستاده بود، فقط دیوار سخت قصر دیده می‌شود.»

دو

تاریخ، همچون تابلوی نقاشی است و کلمنتیس همچون «لکه»ای که بر این تابلو افتاده. تاریخ می‌خواهد این «لکه» را پاک کند، اما کلمنتیس سمج‌تر از آن است که صحنه را خالی کند؛ کلمنتیس آن‌جاست، روی سر گوتوالد. به‌ناگاه گوتوالد – نمایندۀ تاریخ بزرگ – است که مرکزیت خویش در عکس/تابلو را از دست می‌دهد.

عکس/تابلو بیش از حضور گوتوالد به «غیاب کلمنتیس» اشارت دارد؛ عکس به همان «فقدان‌ها»یی شهادت می‌دهد که تاریخ به شکل مذبوخانه‌ای می‌خواهد بر آن‌ها سرپوش نهد. تاریخ بیش از آن‌که آشکار کند، پنهان می‌سازد. اما رخدادها یاغی‌تر از آن بودند که تاریخ می‌پنداشت.

آن‌چه برون رانده شده، خاموش نمی‌شود، بلکه بر صدها‌هزار زندگی فراموش‌شده شهادت می‌دهد، و هر بار همچون سماجتی در برابر یکدستی متظاهرانۀ تاریخ جعلی از گوشه‌ای نابهنگام بیرون می‌جهد. کلاه کلمنتیس، غیاب یک حضور است؛ کلاه کلمنتیس، مقاومتی است در برابر جهانی بدون حافظه، هنوز پژواک خطاب کلاه کلمنتیس از دوردست‌ها به گوش می‌رسد: «به یاد آر.»

سه

در پرتو این تمهید کوتاه نظری می‌خواهم بگویم برخی از اصحاب قدرت امروز ما نیز، باید به یاد آرند که به لکه‌های سمجی (همچون کلاه کلمنتیس) آلوده‌اند که بسان برگ‌های چرکین‌تار و چرکین‌پود، یادگار خشک‌سالی‌های گردآلود، هیچ بارانی آنان را شست نتواند، و هرجا ابرِ خشم مردمان، از اشکِ نفرت آنان آبستن گردد، از نیستی خویش برمی‌خیزند و بر صدها‌هزار لکه‌های فراموش‌شده شهادت می‌دهند، و همچون سماجتی در برابر پاکی متظاهرانه از گوشه‌ای نابهنگام بیرون می‌جهند، و در کار یادآوری (رسواسازی) ریشه‌های مستور در خاک‌های مردۀ نابخردی و نامردمی و نااخلاقی و کژرفتاری و بی‌تدبیری، می‌شوند، و وانموده‌های متظاهر به بازنمایی زیبایی‌ها و خوبی‌ها، و رویکردهای مدعی یافت و بازیافت امرِ از-دست-رفته یا حقیقت گم‌شده (و یا صلح و آرامش و امنیت و منفعت) را، رسوا می‌سازند.

چهار

تردیدی نباید داشت تا این لکه‌های سمج که همچون ارواح تبعیدی در خاطره‌های دور و نزدیک مردمان بی‌قرار بازگشت هستند، محو نگردند، هیچ جوانۀ ارجمندِ امید به فردای بهتر، در هیچ نگاه ناباوری رست نتواند، و هیچ پلی شکاف میان اهالی قدرت و مردمان را مرتفع و مرتبط نخواهد نمود.

اکنون، با جنگ دوازده‌روزه، تونل زمان (تاریخ) یک‌بار دیگر به‌روی تدبیرگران این مرزوبوم کهن گشوده شده و آنان را به انتخابی متفاوت و مسئولیت در برابر این انتخاب می‌خواند. از آنان می‎‌خواهد نگذارند بار دیگر قدرت فریب‌شان دهد، و از فکر این‌که بر پشت اسب قدرت پریده‌اند و آن را در زیر پای‌شان احساس می‌کنند، سرمست نگردند.

به آنان از زبان مارکس می‌گوید: «هر آن‌چه سخت است و استوار، دود می‌شود و به هوا می‌رود، هر آن‌چه مقدس است، دنیوی می‌گردد، و انسان‌ها، در نهایت، ناگزیر می‌شوند تا با شرایط واقعی زندگی و مناسبات خود با هم‌نوعان‌شان رودررو شوند.»

از آنان می‌خواهد تا نقاش زندگی اکنون مردمان باشند و انرژی خود را وقف لحظه‌های در حال گذر و تمامی دلالت‌های ناپایداری که این لحظه‌ها در خود جای داده‌اند، نمایند.

پنج

از آنان می‌خواهد تا از برج بابل خویش فرود آیند و به آواز خاموش و غمگین مردمانِ افتان و خیزان، با پشت‌های خم، فرسوده زیر پشتوارۀ سرنوشتی شوم و بی‌حاصل، بسان قوم مبعوثی برای رنج و تبعید و حقارت، گوش فرادهند، اشباح رنجور و سیه‌ای که از چگور آنان بیرون می‌آیند را ببینند، در چگور آنان نغمۀ عبور از خویش را بشنوند، در هر پنجه که مردمان می‌خرامانند بر پرده‌های آشنا با درد و رنج زندگی، چنگی بر راه و رفتار خویش احساس کنند.

اگر نمی‌خواهند که روزگارشان بیش از این ضایع شود، به کارنادیده مفرمایند و مسپارند کار. به آنان می‌گوید: چون ندارید ناخن درنده‌تیز، با ددان آن به که کم گیرید ستیز… چراکه، هرکه با پولادبازو، پنجه کرد، ساعد مسکینِ خود را رنجه کرد.

از آنان می‌خواهد که از آن خشم و خشونت، چنگی و نهیبی بر خویش زنند و قبل از محاسبۀ دیگران، به محاسبه و محاکمۀ خویش برخیزند. از آنان می‌خواهد که باز و باز هم باز، غلط نکنند راه و به ره آغشته به ننگ و بی‌برگشت و بی‌فرجام نشوند.

به آنان می‌گوید: شب نزدیک است و راه طلب تاریک و ره باریک و چراغ‌های راه مرده، شمعی برافروزید و ره‌توشه بردارید و قدم در راه گشت/بازگشت بگذارید.

از آنان می‌خواهد تا تدبیر منزل درون را مقدم و مقدمۀ تدبیر منزل برون (جامعه) قرار دهند، در کار لکه‌زدایی از خویش شوند، زنگار از نگاه خویش برگیرند و آدمی دیگر گردند. در یک کلمه، از آنان می‌خواهد تا کلاه کلمنتیس را از سر خویش بردارند.

اما کیست که به ندای این لکه‌های سمج گوش فرادهد؟ کیست که اراده کند به‌جای جایگزینی کلاه-کلمنتیس-به‌سرها، در این شرایط سخت و سنگین تاریخی، تدبیر منزل و منزلت ایران عزیز را به انبوه ایرانیانی بسپارد که نشان و نشانه‌ای از کلاه‌های کلمنتیس رنگارنگ بر سر ندارد.

منبع: انصاف نیوز

نظرات
آخرین اخبار
پربازدیدترین اخبار

وب‌گردی