به گزارش تجارت نیوز، محمدرضا تاجیک، نظریهپرداز و استاد دانشگاه در یادداشتی نوشت:
یک
ایران امروز، برای زندهماندن نیازمند زبان پارسی جدید است. منظورم از «زبان پارسی جدید»، لزوماً نه نوعی «گشت زبانی» که نوعی «بازگشت زبانی» (بازگشت به زبان پارسی قدیم بهعنوان طبیعیترین و فراگیرترین و مقبولترین میانجی یا واسطۀ ارتباط تفهیم و تفاهمی در میان ایرانیان) است. این فراخوان به زبان پارسی باستانگان، در عین حال، گامنهادن به «پیش» و بهسوی «زبان جدید» نیز هست. قبل از ورود به بحث، لازم است تصریح کنم که مرادمان از «زبان» نیز، با بهرهای آزاد از ترمینولوژی سوسور، نه «لانگ» langue که «پارول» parole است. به بیان دیگر، در اینجا، ساختار مربوط به زبان پارسی که همۀ ایرانیان بر آن تسلط داشته و در آن مشترکاند، مدنظر نیست، بلکه مراد گفتۀ بالفعل کنشگران سیاسی، اجتماعی و فرهنگی است، که اگرچه، پارسی سخن میگویند، اما بهعلت کاربرد خاص و آغشته به قدرت و ایدئولوژی آن، امکان ایجاد رابطۀ معنایی با بسیاری از آحاد جامعه ندارد. پس، آنگاه که از زبان پارسی جدید سخن میگوییم، تأکیدمان بر نظام یا زبان یا وجه «اجتماعی» زبان پارسی، که نظامی مشترک است و بهعنوان گویشور آن را ناخوداگاهانه بهکار میگیریم، نیست، بلکه بر تحقق فردی و گروهی (یا خاص) این نظام زبانی در مصادیق بالفعل سیاسی، نظر داریم.
دو
میدانیم که در جامعه امروز ایرانی، دو جنگ زبانی برپاست: نخست، جنگ میان لانگها (زبان پارسی و سایر خرده-زبانها)، و دوم، جنگ میان پارولها (زبانها در کاربرد خاص و موردی و شخصیشان). در دوران پساانقلاب، لانگِ پارسی و پارولِ جریان انقلابی- ایدئولوژیک مسلط، بهطور فزایندهای در مسیر فصل و فاصله با آن زبان پارسی که با اکسیر آن فردوسی عجم زنده کرده بود، از یکسو، و کاربرد و کنشِ گفتار مردمان، از سوی دیگر، قرار گرفت، و تا جایی پیش رفت که امروز با نوعی مصاف و مغاکِ بازیهای زبانی (اینجا همان پارولها) مواجهایم. در یکطرف میدان این مصافِ تاریخی، بازی زبانی بزرگی را میبینیم که دیریست بسان دیواری، زیبایی زبان را ربوده و در خود پنهان کرده است. در طرف دیگر میدان، بازیهای زبانی متکثر و متنوعی را میبینیم که از سنگینی تحملناپدیر زبان ایدئولوژیک گریزاناند و محو سبکی بازیگوشانۀ دقیقهها و زندگیها هستند: زندگیهایی که سرشار از داستانهای پراکنده و اپیزودهای گسسته هستند که هیچ پیرنگی، هیچ شاهراه و خط سیر ضروری آنها را بههم نمیپیوندد. این خردهزبانهای عاصی، بهجای تمرکز بر پیام و حرکت بزرگ، به جزئیات تصادفی و مضحک توجه دارند، از نامعلوم و ناشناخته سخن میگویند، و گریختن از دژ زبان بزرگ را نه عملی بزدلانه، که کنشی رهاییبخش میدانند. حاملان این خردهزبانها، مهاجران دائم گفتمانی-هویتی-زبانی هستند، از انس با امر آشنا بیزارند، میلی فرا-ادیپی برای گذر از هرآنچه دیگریهای بزرگ شیفتهشان هستند، دارند، و زیبایی را همچون تخطی و امتناع میبینند.
سه
در حصار زبان بزرگ، همچون جهان کافکایی، وحدت زبانی بهمعنای آن است که هیچکس راه گریز به زبان دیگر را ندارد. همگان در دهلیزهای تودرتو گیر افتادهاند، مدام ناگزیر همان مسیرها را تکرار میکنند، بدون آنکه یک لحظه بتوانند از آن خارج شوند. تخطی و عصیان و امکان فراروی از هرگونه زبان صلب و تثبیتشده، از آنان ستانده شده است. کسی حق دیگربودگی و ناسازگاری زبانی ندارد. کسی حق ندارد عجیب و غریب باشد، ناهمگون باشد، متفاوت و متمایز سخن بگوید. در چنین جهان زبانیای، برای فردشدن گریز و گزیری از حذف و طرد نیست. در ساحت چنین زبانی، زندگی فردی به زندگی اجتماعی، زندگی اجتماعی به زندگی سیاسی، و زندگی سیاسی به مبارزۀ سیاسی، تقلیل داده شده، و گردابی ایجاد کرده که در آن، زیستجهان انسانها ناگزیر به تاریکی گراییده و زندگی بهدست فراموشی سپرده شده است. اما در منطق بازیهای زبانی کوچک، این حذف و طرد رهاییبخش است. برای وفاداری به خویشتن، برای خلاصی از دژ سازشگری، باید به مکانهایی برای تخطی و امتناع پناه برد… باید علیه نیروهای فراشخصی، کانونهای سنتی و جزمیتهای صلب، عصیان و طغیان کرد. باید همچون فدریکو فلینی کارگردان ایتالیایی، به زیباشناسی فیلمهای دورۀ نخست زندگی پشت کرد، از فراخوان تاریخ روی گرداند، و مسیری متفاوت را در پیش گرفت، و شعر را ضدغنایی کرد و مدرنیسم را ضدمدرن… باید به انکشاف آن زبان یا زبانهایی پرداخت که زبان بزرگ، دائم در حال سرکوب یا فراموشی آنان است، باید بهجای خود، برای خود، و به زبان خود سخن گفت.
چهار
اینگونه شد که، تمامی کلماتِ «اخراجی»، «فراموششده»، «حقیر و پست»، «محذوف و منکوب»، «منحرف» و «شیطانی»، و نیز، تمام کلماتی که در قاموس زبان بزرگ در ستون «کلمات منفی» ردهبندی میشدند، جشن و جنبش بازگشتی باشکوه برپا کردند، و همچون دفینههای باستانی، نگاهها را مسحور و محصور خویش گردانیدند، و در پیکرۀ آن زبان بزرگ، که زمانی میکوشید به یک پاد-زبان یا زبان هویتهای متکثر مقاومت تبدیل شود- اما اندکاندک از سرشت نخستین خویش دور شد و به سازشکاری با زبان قدرت رسید، و نهایتاً، به نوعی توتالیتاریسم زبانی انجامید– همچون شکاف/ترک ظاهر شدند، و نقبی در زیر اردوگاه آن حفر کردند، و زنجیر نامرئی این اردوگاه زبانی را پاره کردند، بسان موریانههای تغییر، زبان بزرگ را جویدند، زندگی را با تمام نیروهایاش آزاد کردند، و آن (زندگی) را در بیواسطگیاش لمس نمودند.
پنج
اکنون، همانگونه که گفتیم، زبان بزرگ نه تنها امکان و استعداد حکایتگری و گشودگی خود را از دست داده، بلکه رابطۀ آن با حقیقت و واقعیت، از یکسو، و رابطۀ تفهیم و تفهمی آن با مردمان، از سوی دیگر، قطع شده است. با بیانی هایدگری، زبان بزرگ، دیگر سخن نمیگوید و خانۀ هستی مردمان نیست. این زبان، خود پردهای شده است بر درگاه جان، و آنقدر بیرمق شده است که به تعبیر اسپیواک، امکان کشرفتن صدای مردمان، و سخنگفتن بهجای آنان را نیز ندارد. وقتی میگوییم امکان سخنگفتن را ندارد، به تصریح اسپیواک، بدانمعناست که اگر سخنگفتن شامل سخنگفتن و گوشدادن باشد، این امکان در حوزۀ زبان بزرگ، دیگر وجود ندارد. موفقیت هر گفتاری، منوط به انتقال پیام آن است، و این همان کارکردی است که زبان بزرگ، در اکنون خود، از آن محروم شده است. این شرایط، شرایط استیصال است، که بهتصریح لکان، میتواند جرقۀ سخنگفتن را بزند و باعث تولد یک فردیت سخنگو و داستانگو شود… نظارهگر خاموش تاریخ، نهتنها میتواند از سر استیصال مطلق به یک سخنگو بدل شود، بلکه در نقش شاهد و شهادتدهنده میتواند به تاریخ بگوید که چه رنجهایی تجربه شده است. روایتها و شهادتهای ناظران خاموش، میتواند به درک عمیقی از ابعاد پنهان وقایع و تغییرات اجتماعی بینجامد. در شرایط استیصال زبان بزرگ، درون انسانها، یک فردیت (subjectivity) جدید شکل میگیرد؛ فردیتی که با زبانی متفاوت، تعریفی متفاوت و مستقل از خویشتن بهدست میدهد.
شش
جنگ دوازدهروزه، اگرچه نوعی همزبانی را بهنمایش گذارد، اما در عین حال، پرده از چهره زیرین متفاوت این همزبانی نیز، برگرفت و نشان داد کماکان نه تنها در سطح پارول، بلکه در سطح لانگ نیز، تفاوت و تمایزی ژرف میان حاکمان و مردمان وجود دارد. به بیان دیگر، این جنگ آشکار کرد که مرزهای زبانی میان مردمان و حاکمان، مرزهای هستیشناختی هستند، لذا همدلی بسیاری با اصحاب قدرتی که بهاقتضاء به منش و مرام ایرانیت و همزبانی با مردم گردیدهاند، بهسادگی ممکن نیست، زیرا، آن «ایران»، «انسان ایرانی»، «سیاست ایرانی»، «هویت ایرانی»، «زیست ایرانی»، «فرهنگ ایرانی»، «دوست و دشمن ایرانی»، «خودی و ناخودی ایرانی» که در ساحتِ زبان بزرگ معنا مییابند، در فضای زبانی مردمان، بیگانه مینمایند. آنچه بسیاری از اهالی قدرت از آن غافلاند، این واقعیت جامعۀ امروز ایرانی است که مفهوم زبان، تبدیل به یک مفهوم اگزیستانسیالیستی شده است، از اینرو، آن خانۀ وجودی یا خانۀ هستیِ اصحابِ قدرت را، با خانۀ وجودی مردمان، فاصله بسیار است. به دیگر سخن، بسیاری از ایرانیان، دیریست که سرزمین زبان پارسی قدرت را ترک گفتهاند، و مهاجر دیار زبان پارسی دیگر شدهاند.
هفت
بیتردید، تدبیر این «چندزبانی نامقارن» و این مغاکِ هستیشناختی، از رهگذر دو- سه سرود و ترانه و نوحه و شوی صداوسیمایی ممکن نمیگردد. زبان بزرگ، باید متواضع گردد و بر ناتوانی خویش در تحققبخشیدن به کارکرد اساسی خود، یعنی ناتوانی از آنچه یک زبان را زبان میسازد و امکانهای وجودی انسان را فراتر از امکانهای زبانی و ایدئولوژیک و سیاسی، تحقق میبخشد، غلبه کند، و خود و دیگران را از تبعید زبانی خویش برهاند، و بپذیرد که در خاک شورهزار زبان بزرگ، ریشه به درد نهال باطراوت زبان جدید نمیخورد؛ این نهال فقط در خاکی که رطوبت کافی برای تغذیهاش وجود داشته باشد، ریشه میدواند و زمین مادری خود را بازخواهد یافت. زبان بزرگ، برای بقا خویش، لاجرم از آن است که بیش و پیش از آنکه زبان سیاست باشد، زبان فرهنگ باشد. فرهنگ میانجی پیوند و کنش و واکنش پیوسته میان پارههای «ذهنی» و «مادی»- یعنی هستیهای اقتصادی، اجتماعی و سیاسی– جامعه است. فرهنگ، به یاری خزانۀ نمادهایاش، مایۀ بقای جامعه میشود، شبکۀ معنایی اجتماع را نگه میدارد، و در پی، به روایتهای فردی و گروهی آدمیان از سازوکار زیست، سازگاری میبخشد. افزون بر این، زبان بزرگ باید کثرت و گوناگونی و تفاوت «پارول»ها را بهرسمیت بشناسد و از تحمیل یافتهها و تافتهها و بافتههای زبانی خویش به دیگران پرهیز کند، و بپذیرد که اگرچه لانگ پارسی، پارسیان را در بیرونیترین لایه هویت میبخشند و یگانه میسازند، اما تنها آن هویت و یگانگی که در معرکه و آگورای پارولهای پارسی، شکل میگیرد، میتواند همان اکسیر بقایی باشد که ایران امروز سخت بدان نیازمند است.