معرفی کتاب «راه بردگی» اثر فردریش فون هایک
«راه بردگی» کتابی فوقالعاده درباره آزادی است. هایک، دانشمند بزرگ اقتصاد و علوم سیاسی که از دیدگاه فلسفی و جامعهشناختی هم بیبهره نبود، «راه بردگی» را بعد از جنگ جهانی دوم و درست زمانی نوشت که همه از ظهور دیکتاتوری در دو کشور پیشرو جهان یعنی آلمان و ایتالیا و به بیراهه رفتن مارکسیسم در
« راه بردگی » کتابی فوقالعاده درباره آزادی است. هایک، دانشمند بزرگ اقتصاد و علوم سیاسی که از دیدگاه فلسفی و جامعهشناختی هم بیبهره نبود، «راه بردگی» را بعد از جنگ جهانی دوم و درست زمانی نوشت که همه از ظهور دیکتاتوری در دو کشور پیشرو جهان یعنی آلمان و ایتالیا و به بیراهه رفتن مارکسیسم در شوروی، در عجب بودند.
هایک در «راه بردگی» تمامقد، پشت آزادی میایستد و از آزادی که یکی از بنیادیترین ارزشهای لیبرالی است، دفاع میکند. هایک با بررسی نحوه شکلگیری دیکتاتوریها و نشان دادن «راه بردگی»، به کشورهای دیگر هشدار میدهد که از ارزشهای راستین لیبرالی حراست کنند تا به دام ناسیونال سوسیالیسم یا مارکسیسم نیفتند.
درسی از گذشته برای امروز
باوجوداینکه کتاب به بررسی شرایط جهان در بیش از 70 سال پیش میپردازد، بههیچوجه به نظر خواننده ایرانی قدیمی و کهنه نمیآید. انگار که هایک این کتاب را درست برای شرایط امروز جامعه ما یا هر جامعه دیگری که بیشتر از هر چیز تشنه آزادی است، نوشته است.
ترجمه کتاب را فریدون تفضلی و حمید پاداش بر عهده داشتهاند و نشر نگاه معاصر آن را چاپ کرده است. راه بردگی برعکس مضمون پربار و رسالت مهمی که برای خود در نظر گرفته است، کتاب کمحجمی است. مجله ریدرز دایجست (Reader's Digest) هم پس از استقبال ویژه خوانندگان از «راه بردگی»، چکیدهای از کتاب را برای خوانندگان کمحوصلهتر، در اینترنت منتشر کرده است.
دیدگاه خطرناکی که هایک درباره آن حرف میزند «برنامهریزی» است.
در مقدمه «راه بردگی» هایک که سالهای ابتدایی عمرش را در اتریش گذرانده و شرایط آلمان پیش از نازیسم را بهخوبی درک کرده است، تلنگری به خواننده انگلیسی و آمریکایی خود میزند و شرایط آلمان پیش از نازیسم را برایش تصویر میکند.
هایک معتقد است آلمان یا حتی ایتالیا به بیراهه رفته است اما نه بهاینعلت که آلمانها شخصیتی دیکتاتور پرور دارند یا جایی، بهاشتباه، در برابر سنتهای فکری سوسیالیستی خود ایستادهاند و به دام دیکتاتوری غلتیدهاند؛ بلکه آلمانها صرفا پیشرو راهی بودهاند که انگلستان، امریکا و کشورهای دیگر هم اگر بر سر دیدگاههای اخیر خود بایستند، پیش رو خواهند داشت. دیدگاه خطرناکی که هایک درباره آن حرف میزند «برنامهریزی» است.
مشکل برنامهریزی
هایک میگوید برنامهریزی که از تفکرات سوسیالیستی وارد جهان سرمایهداری شده، نهتنها محرک جامعه بهسوی عدالت و آزادی نیست؛ بلکه اقدام خطرناکی است که اگر در جامعهای ریشهدار شود (مانند کشور آلمان)، به دیکتاتوری میانجامد.
او توضیح میدهد که آلمان ازلحاظ فکری و فلسفی جزو پیشروترین کشورها در زمینه سوسیالیسم بود ولی در ادامه روند طبیعی غوطه در سوسیالیسم، ناگزیر به دام نازیسم افتاد. اگر کشورهای دیگر اروپایی و امریکا هم همین راه را طی کنند، دیر یا زود، به دام یک دیکتاتوریِ مشابه خواهند افتاد.
به عقیده هایک، آلمان ازلحاظ فکری و فلسفی جزو پیشرو در سوسیالیسم بود ولی در ادامه روند طبیعی غوطه در سوسیالیسم، ناگزیر به دام نازیسم افتاد.
در ادامهی «راه بردگی» هایک تاثیر برنامهریزی را در زمینههای مختلف بررسی و اثبات میکند که چطور برنامهریزی برخلاف آنچه سوسیالیستها با خوشبینی تمام تصور میکنند، نهتنها به عدالت و امنیت بیشتر نمیانجامد، بلکه آزادی را هم بهکلی سلب میکند و درنهایت به دیکتاتوری ختم میشود.
برنامهریزی و قدرت
هایک در این بخش سعی میکند نشان دهد چگونه قدرت در جامعه برنامهریزیشده متمرکز میشود و بر همه جوانب زندگی فرد تاثیر میگذارد. در جامعه بدون برنامهریزی با بازار آزاد، عوامل تولید بین سرمایهداران مختلف که هرکدام اهداف خاصی دارند و بهصورت مستقل عمل میکنند، پراکنده میشوند. همین پراکندگی در بازار آزاد است که تضمین میکند کمترین ظلم و اعمال قدرت از سوی انسانی بر انسان دیگر وجود داشته باشد.
اما وقتی در یک جامعه سوسیالیستی برنامهریزی صورت میگیرد، قدرت مطلق در اختیار گروه برنامهریزان یا دولت است و این قدرت متمرکز چنان به آزادی فرد فشار میآورد که نهتنها بخش اقتصادی زندگی، بلکه همه جوانب زندگی فرد را به بردگی میکشاند.
فردگرایی و سوسیالیسم
در «راه بردگی»، نویسنده نشان میدهد که چگونه فردگرایی از زمان ظهور و جلبتوجه، جامعه غرب را دگرگون کرده است. چگونه بهپیشرفت علم و فناوری انجامید و خلاقیتهای فردی چطور هرروز شرایط زندگی بشر را بهتر کردند، آنقدر که این شرایط مطلوب باعث شد فرد به انتقاد از خود نیروی محرکه این حجم از پیشرفت و آزادی، یعنی لیبرالیسم، بپردازد.
آزادی و سوسیالیسم در یک قلمرو نمیگنجند و یکدیگر را نقض میکنند.
اما هایک تاکید میکند که نباید انتقاد ما از جامعه سرمایهداری که در بعضی موارد بهجاست، باعث شود ارزشهای بنیادین آن را که باعث پیشرفت روزافزون شده است، کنار بگذاریم و بخواهیم با یک نظام سوسیالیستی و با برنامهریزی به اهدافمان دستیابیم. هایک میگوید آزادی و سوسیالیسم در یک قلمرو نمیگنجند و یکدیگر را نقض میکنند.
رقابت و برنامهریزی
بازار آزاد بر اساس رقابت پیش میرود اما برنامهریزی به کنترل رقابت میانجامد. لیبرالیسم معتقد است که رقابت بهترین روش برای استفاده از همه نیروهای موجود در بازار است و احتیاجی به برنامهریزی نیست یا لااقل در اکثر موارد چنین است. اگر هم بخواهیم برنامهریزی کنیم باید برنامهریزی برای رقابت باشد نه برنامهریزی علیه رقابت.
اما برخی سوسیالیستها یا لیبرالها سعی دارند به نحوی برنامهریزی و رقابت را با هم آشتی دهند، بدون اینکه توجه داشته باشند دخالت برنامهریزان در رقابت، باعث ایجاد ناکارآمدی هم در رقابت و هم در برنامهریزی میشود. تلفیق این دو مورد با یکدیگر تنها به شرایط بدتر، میانجامد.
تغییر معنای مفاهیم
در ابتدای راه، اندیشههای سوسیالیستی با مقاومت شدید لیبرالها روبهرو شد. به همین دلیل بود که سوسیالیسم سعی کرد راهی برای توجیه خود باز کند و معنای عدالت و آزادی را بر اساس نظر خود دگرگون ساخت. درحالیکه لیبرالیسم عدالت را در آزادی میجست، سوسیالیسم عدالت را در بردگی جستجو میکرد.
سوسیالیستها برای جذب مخاطبان خود، معنای آزادی را نیز دستخوش تغییر کردند و بهجای آزادی از اجبار و قیدوبند، آزادی از ضرورت را پیش کشیدند. به این معنا که آزادی، رهایی از اجبار شرایطی است که گستره انتخابهای همگی ما را بهناچار محدود ساخته است.
نظام سوسیالیستی دموکراتیک دستنیافتنی است.
آنها معنای عدالت، آزادی و دموکراسی را تغییر دادند؛ اما بازهم همه تلاشهایشان به نیاز مبرم به یک دیکتاتور اقتصادی منجر شد. یک دیکتاتوری که هر دوره، سرانش با آرای مردم روی کار میآیند اما زمانی که همه قدرت دست کسی باشد میتواند بهراحتی آرای مردم را هدایت کند.
پس مسئله برنامهریزی، منجر به دیکتاتوری میشود چراکه دیکتاتوری کارآمدترین ابزار برای تهدید و اجبار است. دموکراسی هم نمیتواند جلوی دیکتاتوری را بگیرد چراکه برای رهایی از دیکتاتوری، قدرت باید محدود باشد و بهغیراز تحدید قدرت، روش دیگری برای جلوگیری از استبداد نیست. سوسیالیم دموکراتیک دستنیافتنی است.
چرا بدترینها به قله قدرت میرسند؟
در این بخش «راه بردگی»، نویسنده توضیح میدهد که چگونه توتالیتاریسم، ناخودآگاه، به نابودی اخلاقیات و بدترین نوع استفاده از قدرت میانجامد و اینکه چرا بداخلاقی در جامعهای که به توتالیتاریسم گرایش یافته، احتمال موفقیت بیشتری دارد.
هایک میگوید رهبر توتالیتر باید گروهی را گرد خود جمع کند که بهصورت کاملا ارادی، تسلیم نظم دلخواه او میشوند و گروه بزرگ همعقیدهای را شکل دهند تا بتواند در مقابل بقیه افرادی که سوال میکنند و بهراحتی تن بهاجبار نمیدهند، قرار بگیرند و حتی از طریق دموکراسی به برتری سیاسی دست یابند.
در جمعگرایی، هدف وسیله را توجیه میکند و فرد برای آرمان نظام یا جامعه به هر کاری حتی غیراخلاقیترین کار دست میزند.
این گروه بزرگ عمدتا بدترین عناصر جامعه هستند به چند دلیل:
- آموزشوپرورش و هوش بالای افراد باعث میشود که گرایشها و دیدگاههای افراد متفاوت شوند. برای ایجاد میزان بالای یکرنگی، باید به اخلاقیات پست و استانداردهای هوشی پایین که بر غریزه بدوی مبتنی هستند رجوع کنیم. پس اعضای بزرگترین گروه، باارزشهای بسیار شبیه هم استانداردهای پایینی دارند.
- رهبر باید بهقدری مرام و مسلک خود را ساده کند تا شمار پیروانش افزایش یابد و حمایت مردم سادهدل و بدون آرمان را که با تکرار مجموعهای از ارزشها به آن ایمان میآورند جلب کند.
- رهبر برای اینکه بتواند گروه یکپارچهای از حامیان را شکل دهد باید به نقطهضعف مشترک انسانها، مانند حسادت و برتری قومی متوسل شود چراکه مردم در مورد برنامههای منفی راحتتر به توافق میرسند.
در ادامه وقتیکه این گروه با دیدگاه جمعگرای خود بهپیش میرود و دیگر برای فرد انسانی بهخودیخود ارزش قائل نیست و این جامعه یا نظام است که اهمیت بالاتری دارد، میتواند به هرگونه عمل غیراخلاقی دست بزند بدون اینکه احساس ناراحتی کند. چون در جمعگرایی، هدف وسیله را توجیه میکند و فرد برای آرمان نظام یا جامعه به هر کاری حتی غیراخلاقیترین کار دست میزند.
برنامهریزی در مقایسه با حکومت قانون
حکومت قانون یعنی قوانین ثابت از پیش اعلامشدهای که همه اعمال حکومت را تعیین و مقید میکند. این قوانین به فرد اجازه میدهند که بهراحتی پیشبینی کند دولت در چه مواقعی از قوای قهری خود استفاده میکند و بر این اساس، آزاد است برنامه زندگی شخصیاش را مشخص کند.
اما وقتی پای برنامهریزی در میان باشد، این آزادی، انتخاب و پیشبینی بهکلی از دست میرود؛ چراکه فرد برنامهریز حق دارد هرکجا که خواست در هر جهتی برنامهریزی کند.
بر اساس تشخیص خود قوانین را تغییر دهد. در چنین شرایطی که افراد نمیدانند در آینده چه چیزی در انتظارشان است، شخص بهشدت در همهچیز به دولت وابسته میشود و چون نمیتواند آینده را بهروشنی برای خود ترسیم کند، سعی میکند شغلی دولتی برای خود دستوپا کند و جایی در دولت برای خود بیابد تا امنیتی حداقلی داشته باشد. همین موضوع در همه ابعاد زندگی افراد رخنه میکند و خلاقیت، رقابت و پیشرفت را از جامعه میگیرد.
حکومت قانون یعنی قوانین ثابت از پیش اعلامشدهای که همه اعمال حکومت را تعیین و مقید میکند.
آیا برنامهریزی سرنوشتی ناگزیر است؟
برخی از طرفداران برنامهریزی میگویند: در دنیای امروز شرایط چنان خارج از کنترل ماست که ما به برنامهریزی برای مدیریت بهتر نیازمندیم. هایک معتقد است دقیقا به همین دلیل است که برنامهریزی نمیتواند کارساز باشد.
اگر تمدن به چنین پیشرفتی نائل شده، به خاطر این بوده که برای مدتی برنامهریزی آگاهانه در آن صورت نگرفته است. امروز هم حتی متخصصترین افراد نمیتوانند برای برنامهریزی، همه اجزای تاثیرگذار در بازار را در نظر داشته باشند.
ازاینرو بهترین روش، سپردن بازار به دست رقابت است. تقسیمکار فراتر از آنی است که بتوان کنترلش کرد. هر چه پیچیدگی اقتصادی رشد بیشتری کند مدیریت مرکزی ضرورت کمتری خواهد یافت.
آیا برنامهریزی ما را از دغدغه میرهاند؟
اکثر برنامهریزان وقتی از یک برنامهریزی همهجانبه حرف میزنند معتقدند که این برنامهریزی باید توسط فرماندهی بهصورت استبدادی اداره شود، اما به مردم این نوید را میدهند که این استبداد فقط در مسئله بیارزش «اقتصاد» تاثیر خواهد گذاشت. درواقع مردم باید آزادی در اقتصاد را فدای آزادیهای باارزشتر کنند؛ اما در «راه بردگی» میبینیم که نمیتوان اهداف اقتصادی را از دیگر اهداف زندگی جدا کرد.
اگر تمدن به چنین پیشرفتی نائل شده، به خاطر این بوده که برای مدتی برنامهریزی آگاهانه در آن صورت نگرفته است.
وقتی برنامهریزی میشود که ما چه شغلی داشته باشیم و چه میزان درآمد کسب کنیم، درواقع برای ما تصمیم گرفتهشده که بخش بزرگی از زندگیمان را چگونه بگذرانیم، کجا زندگی کنیم، با چه کسانی ارتباط داشته باشیم و چگونه اوقات فراغتمان را بگذرانیم.
حتی اگر در بهترین حالت به ما چند گزینه برای اشتغال یا خرج کردن درآمد داده شود بازهم به معنای واقعی، آزاد نیستیم چون فقط باید از بین چند گزینه انتخاب کنیم و به جایگاهی مقید میشویم که هیچ راه فراری از آن نیست.
دو نوع امنیت
دو گونه امنیت وجود دارد: قطعیت حداقلی معینی از حفاظت برای همه و امنیت استاندارد معینی از زندگی . اولی به این معناست که وقتی جامعهای به حد خاصی از ثروت میرسد، میتواند بدون به مخاطره انداختن آزادی، حداقلی از پوشاک، خوراک و سلامتی را برای همه افراد جامعه تضمین کرد؛ اما امنیت نوع دوم مانند تثبیت قیمتها و تنظیم رقابت، باعث میشود رقابت نتواند کار خود را بهدرستی انجام دهد و با افزایش توجه و کمک دولت به اقشار خاص، سایر گروهها فشاری بسیار بیشتر و ناامنی شدیدتری را نسبت به شرایط رقابت تحمل کنند. اگر برنامهریزی از این نوع در کشوری فراگیر شود بهتدریج آزادی محو میشود و رقابت ناکارآمد باعث کاهش پیشرفت و ترقی میشود.
در انتها هایک نتیجه میگیرد که آزادی مهمترین ارزشی است که باید همه جامعه از آن حراست کنند و حتی برای دفاع از آن لازم است گاهی فداکاریهای بزرگی صورت گیرد تا جامعه به دام توتالیتاریسم و عواقب پسازآن گرفتار نشود.
نظرات