چرا از کار کردن متنفر هستیم؟
با دوستانم در کافه جمع شدیم تا شغل جدید «میلاد» را جشن بگیریم. حالا او دو برابر قبل حقوق میگیرد و از این بابت خوشحال است. دیری نگذشت که فهمیدیم میلاد چندان هم خوشحال نیست. چون در شغل جدید باید دو ساعت بیشتر از معمول کار کند. اما چرا کار بیشتر الزاما اتفاق بدی است؟
با دوستانم در کافه جمع شدیم تا شغل جدید «میلاد» را جشن بگیریم. حالا او دو برابر قبل حقوق میگیرد و از این بابت خوشحال است. دیری نگذشت که فهمیدیم میلاد چندان هم خوشحال نیست. چون در شغل جدید باید دو ساعت بیشتر از معمول کار کند. اما چرا کار بیشتر الزاما اتفاق بدی است؟ چرا نباید یک نفر در جهان از کار بیشتر خوشحال شود؟ ریشه نفرت از کار در چیست؟
شاید عده معدودی باشند که به کار عشق بورزند. اما وقتی به اطراف خود نگاه میکنیم آدمهای زیادی را میبینیم که از شنبه صبح متنفر هستند، در انتظار تعطیلات مینشینند و تنها دلیلی که هرروز کارشان را شروع میکنند، اساماس واریز حقوق است. سوالی که با میلاد در مورد آن بحث کردیم این بود که آیا هیچ راهی برای لذت بردن از کار وجود ندارد؟
زندگی به سبک رمان
میلاد یک خواننده جدی رمان است. او دوست داشت زندگیاش مثل زندگیِ داستانها بود. آمیخته با هیجان و عشق. به نظر او هرروز ده ساعت کار، فرصتی برای زندگی باقی نمیگذارد. اما برخلاف او، من فکر میکنم یکچیزی در تمام رمانهای عالم گم شده است.
در دنیای داستانها، تقریبا هیچ رد محسوسی از شغل وجود ندارد. از تمام دو ساعتی که پای یک فیلم سینمایی هستیم، شاید یک یا دو سکانس کوتاه، شغل آدمها را به نمایش بگذارند. زندگی کسی مثل میلاد با ده ساعت کار و هرروز سه ساعت در مسیر رفتوبرگشت هیچ شباهتی به حافظه ادبی ما ندارد.
در دنیای داستانها، تقریبا هیچ رد محسوسی از شغل وجود ندارد.
نیک در رمان گتسبی بزرگ معاملهگر اوراق قرضه است. اما تقریبا هیچ جای داستان او اوراقی خریدوفروش نمیکند. هولدن کالفیلد در ناتور دشت حتی تمایلی به داشتن شغل ندارد. در رمان گرسنگی قهرمان روزنامهنگاری است که خیلی کار نمیکند و از گرسنگی رنج میکشد.
خیلی بعید است که یک روز رمانی بخوانید که در آن قهرمان روزی هشت ساعت در «آکادمی تجارت» کار کند، مدیر بازاریابی دیجیتال یک دندانپزشکی باشد یا بهعنوان یک مهندس در شرکت نفت مشغول باشد. حتی اگر این مشاغل را داشته باشد، بهاحتمالزیاد بیشتر در مورد اوقات فراغت او یا عشقش به «دختری با چشمان معصوم و لبانی آبدار» خواهید شنید. انگار آدمها کاری جز عاشق شدن ندارند.
چه کسی چهکاره است؟
در زمانهای قدیم، آقای فلان ماست درست میکرد. آقای بهمان نجار بود و همسر او لباسهای ما را میدوخت. در آن زمان ما مشاغل مختلف را در اطراف خود میدیدیم. اما «چه کسی» برای ما آیفون میسازد؟ شاید دخترکی غمگین در ناحیه توچِنگ چین که از کار در کارخانه فاکسکان متنفر است.
در دنیای امروز مشاغل ما بهقدری تخصصی شده که دیگر هیچکس دیده نمیشود. وقتی از تیشرت خود رضایت داریم، نمیتوانیم تلفن را بر داریم و از جوان ویتنامی شاغل در آدیداس تشکر کنیم. البته برای این تیشرت، خیلی بیشتر از یک نفر زحمتکشیدهاند.
چه کسی از او به خاطر بالاترین کیفیت مونتاژ در جهان تقدیر میکند؟
ذهن ما به این بیگانهسازی (alienating) عادت ندارد. برای همین در ذهن خود یک سازنده خیالی فرض میکنیم. مثلا احساس خوب خود به آیفون را به استیو جابز نسبت میدهیم، بدون آنکه دختران غمگین توچنگ را هم در نظر بگیریم. حتی بااینکه استیو جابز مرده است.
در نبود استیو جابز، ما از تیم کوک به خاطر گوشیهای بزرگتر متشکریم. هرچند خیلی بعید است که تیم کوک بهعنوان فارغالتحصیل MBA بتواند یک گوشی آیفون را شخصا مونتاژ کند، یا السیدی سوخته آن را عوض کند. آیا احساس نفرت کارگران فاکسکان قابلدرک نیست؟
شغل شما چیست؟
خیلیها ما را بر اساس شغلمان قضاوت میکنند. یک فرض نادرست در ذهن ما است که آدمهای خوب شغلهای بهتری دارند و آنهایی که شغل بهتری دارند، آدمهای بهتری هستند.
مثلا اگر قرار باشد بین دو خواستگار، که یکی کارگر رستوران است و دیگری مدیر روابط بینالملل یک رستوران زنجیرهای، یکی را انتخاب کنیم، احتمالا به گزینه دوم شانس بیشتری میدهیم.
این فرض نادرست، دو نتیجه نادرست به همراه میآورد: یک، کسی که شغل خوبی ندارد حقش همین است! حتما آدم بدی بوده که کار خوبی ندارد.
دوم اینکه اگر آدمی بد را در موقعیت شغلی خوب ببینیم، احساس میکنیم که بیعدالتی شده است. «چرا این فرد نادان باید مدیرکل باشد و من بااینهمه کمالات کارمندی دونپایه بمانم؟» در مقابل این دو نتیجه، میتوانیم فرض خود را اصلاح کنیم: آدمهای خوب شغل بهتر ندارند! یعنی اگر شغل خوب ندارید، معنیاش این نیست که آدم بدی هستید.
دوست داشتید چهکاره شوید؟
میلاد در کودکی آرزو داشت که جهانگرد شود. او دوست داشت به کشورهای مختلف برود، عکس و فیلم بگیرد، هیجانهای خود را به اشتراک بگذارد و از همین راه زندگی بگذارند. حالا ده ساعت انجام یک کار تکراری در یک اتاق تاریک دارد روح او را فرسوده میکند.
بچهها دوست دارند چهکاره شوند؟ دکتر، خلبان، پلیس و… چرا هیچ کودکی دوست ندارد در بخش طراحی صنعتی یک شرکت تولیدکننده زیره کفش کار کند؟ چند کودک با رویای تحلیلگری بازارسرمایه بزرگ میشوند؟
به یک رماننویس حق بدهید که نتواند زندگی تکراری کارمندها را درک کند. اگر او نویسنده خوبی باشد، بهاحتمالزیاد تنها با حرفه نویسندگی آشنا است و در بهترین حالت میتواند به توصیف کامل این شغل بپردازد.
کتابهای کودکانه هم نمیتوانند مشاغل تخصصی امروز را توصیف کنند. نانوا، نجار، کفاش، خلبان و مشاغل عمومی دیگر، برای بچهها قابلدرکتر است. نه رمان و نه کتاب کودک! پس چهوقت قرار است عاشق شغلی شویم که قرار است داشته باشیم؟
سیستم پیشرفت بدون درد
از میلاد میپرسم. چرا جهانگرد نشدی؟ وضعیت خانوادگی و اجتماعی اجازه نمیداد. شاید لازم بود یکی دو سال بدون دستمزد از این شهر به آن شهر برود، به دنبال غذای مجانی بگردد، تا کمکم دنیا متوجه حضور او شود.
شاید کارش نگیرد. شاید بعد از دو سال مشقت نتواند وبلاگی پرطرفدار درست کند، نتواند اسپانسر جذب کند و کسی برای تبلیغ کالایش به او پول ندهد. شاید مجبور شود دست از پا درازتر به خانه برگردد.
او وارد یک سیستم پیشرفت بدون درد شده است. سه سال پیش کارش را با حقوق ماهی 600 هزار شروع کرد. ترفیع گرفت و حقوقش شد 900 هزار. بعد از یک سال کارش را عوض کرد و 2 میلیون حقوق گرفت و یک ساله آن را به 3 میلیون رساند. حالا سه سال از اولین شغلش گذشته و دارد هرماه 6 میلیون حقوق میگیرد.
او هرگز نخواست یک یا دو سال رنج را برای رسیدن به رویای خود تحمل کند. اما حالا دارد یکعمر رنج میکشد. منظورم این نیست که او باید شغل خود را رها کند و سفر کند. سوال من این است که چرا نمیتواند شغل خود را به اندازه جهانگردی دوست داشته باشد؟
ببینید، من کارم این نیست!
همانقدر که ما شغلهای دیگران را نمیبینیم، دیگران هم شغل ما را نمیبینند. شاید کنار این مقاله اسم من درج شده باشد، اما منظور من از دیده شدن شغل، اهمیت من در قیاس با سیستم است.
چه میشود اگر امروز مطلبی ننویسیم؟ اگر آکادمی تجارت امروز آپدیت نشود؟ اگر اصلا تجارتنیوز وجود نداشته باشد؟ اگر جوابمان به این سوالها «هیچ» باشد، احساس پوچی شدیدی میکنیم.
گاهی حتی خودمان هم بهدرستی نمیدانیم کارمان چیست!
برای خیلی از ماها اینکه توضیح بدهیم دقیقا چهکاره هستیم، خیلی سخت است. دوستی دارم که به بهینهسازی فیلترهای فوتونیک کریستالی میپردازد. او برنامهنویسی میکند، اما برنامهنویس نیست. پژوهش میکند اما پژوهشگر نیست. با معادلات فیزیک سروکار دارد اما فیزیکدان نیست. مهندسی میکند اما مهندس نیست.
خودش تعریف میکند که در جلسه خواستگاری وقتی پرسیدند «شغل شما چیست؟» در جواب دقیقا از عنوان «بهینهسازی فیلترهای تکفام بلور فوتونی» استفاده کرد. بعد از سکوتی کوتاه، پدر داماد پرسید «درآمد هم دارید؟!» هنوز که هنوز است همسرش به بقیه میگوید «شوهرم مهندس است» چون چیزی از بلورهای فوتونی نمیداند.
عشق و شغل
مشکل اینجا است که بدون عشق به کار، خیلی از مشاغل قابلاجرا نیستند. شاید با شلاق بشود سنگهای اهرام مصر را روی هم گذاشت. ولی با شلاق نمیشود مقالهای در مورد عشق به کار نوشت.
نظارت، دوربین مداربسته و کنترلهای نامحسوس هم کمکی نمیکند. کارمندهای امروز باید آزادانه و باعلاقه به راهحل فکر کنند. دنیای امروز دنیای زور بازو نیست، دنیای حل مسئله است. کارمندی که تمام ذهنش درگیر امنیت شغلی باشد نمیتواند به مسئلهها بیندیشد.
دنیای امروز دنیای زور بازو نیست، دنیای حل مسئله است.
در این زمینه، من تنها نیستم. شغل خیلی از ماها به عشق نیاز دارد. بدون عشق خلاقیت، تمرکز و لذتی هم وجود نخواهد داشت. بسیاری از شرکتها به این خلاقیت و تمرکز نیاز شدید دارند. خلبانی را تصور کنید که خوابالوده و اندوهگین وارد کابینِ لعنتی هواپیما میشود.
آخرین راهحل شاید درآمد بالا باشد. اما میلاد دارد خیلی بیشتر از چیزی که دلش میخواست حقوق میگیرد. هیچ رقمی نمیتواند نفرت او را به عشق تبدیل کند. پس چه باید کرد؟
و این قماش هنری
سالانه هزاران فیلم در سراسر جهان ساخته میشوند و رمانهای مختلف به چاپ میرسند. برخی از این فیلمها در مورد پلیسی هستند که در اداره نشسته و خیره به عکس مظنونین قهوه میخورد. همین تصور کافی است که بچهای دوست داشته باشد پلیس شود، یا پلیسی بار دیگر به شغل خود عشق بورزد.
اما دو موضوع جدی وجود دارد. اول اینکه چه میشود یک محقق در فیلم به نمودار تغییر غلظت اکسیژن در لایههای یخی قطب جنوب خیره شود و قهوه بنوشد؟ عکاس، طراح گرافیک، تعمیرکار تاسیسات تهویه مطبوع و ویراستار روزنامه نمیتوانند به یکچیزی خیره شوند و فکر کنند؟
موضوع دوم این است که در فیلمهای ایرانی، برای همین پلیس چهکار کردهایم؟ غیر از پایانبندی لوس، آنجا که ماشینهای پلیس میآیند و آدم بدها به جزای اعمال زشت خود میرسند؟
لازم است برای به تصویر کشیدن آدمهای شاغل که در زندگی روزمره کاری بیشتر از عاشق شدن و قتل دارند، برنامهریزی کنیم. آدمهایی که شبیه ما هستند. عاشق هم میشوند، اما به خاطر عشقشان سر کار میروند و زحمت میکشند، نه آنکه مدام با یک دستهگل زیر پنجره معشوق بایستند.
نظرات