چرا شغلهای دنیای مدرن خستهکننده هستند؟
شاید از تنبلی من است. شاید هم حس تنوعطلبی. ممکن است چند سال برای یادگیری یک مهارت وقت بگذارم و پس از مدتی تماموقت در آن حوزه کار میکنم. اما چند ماه نمیگذرد که کلافه میشوم. چون کارها دیگر چالشبرانگیز نیستند. درنهایت به تکرار چند کار همیشگی ختم میشوند. تازه برای کسی که در حوزه
شاید از تنبلی من است. شاید هم حس تنوعطلبی. ممکن است چند سال برای یادگیری یک مهارت وقت بگذارم و پس از مدتی تماموقت در آن حوزه کار میکنم. اما چند ماه نمیگذرد که کلافه میشوم. چون کارها دیگر چالشبرانگیز نیستند. درنهایت به تکرار چند کار همیشگی ختم میشوند. تازه برای کسی که در حوزه فیزیک و فناوری فعال است اوضاع آنقدر هم بد نیست. زیرا چالش، بخش جداییناپذیر اینگونه شغلها است. اما خودتان را جای کارمندی تصور کنید که هرروز فقط و فقط چند کار کاملا تکراری و روتین انجام میدهد. واقعیت این است که بیشتر شغلهای دنیای مدرن ما همینگونه هستند. کلافهکننده و تکراری. اما چرا اینطور است؟ چگونه کارهای تکراری در جامعه مدرن خلق شدند؟
تکرار و تکرار
از دلایل مهمی که شغلهای دنیای مدرن را کلافهکننده کرده، این است که ما مجبوریم کم یا زیاد، در طول فعالیت خود کار یکسانی را بارها و بارها انجام میدهیم. ما باید متخصص باشیم.
علاقهمند هستیم بتوانیم چندین کار را که دوست داریم و بلدیم، انجام دهیم.
اما وقتی کمی به اعماق روحیات خود مینگریم میبینیم که «متخصص یک حوزه بسیار خاص» بودن چندان خوشایند نیست.
علاقهمند هستیم بتوانیم چندین کار را که دوست داریم و بلدیم، انجام دهیم. اگر در دایره وسیعی از این کارها فعالیت کنیم، راضیتر خواهیم بود.
رویایی از روزگار کودکی
ما در کودکی اجازه داشتیم کارهای زیادی انجام دهیم.
در یک صبح پنجشنبه میتوانستیم خود را یک ورزشکار یا کاشف مکانها ناشناخته تصور کنیم.
ساعتی بعد با لگوهای اسباببازی یک معمار میشدیم. با ساز اسباببازی آهنگساز و نوازنده میشدیم و آهنگی درباره پفکنمکی میساختیم و اجرا میکردیم.
خسته از آهنگسازی، به یک مخترع بزرگ تبدیل میشدیم. مدادهای رنگی را به هم میچسباندیم و یک مداد چندرنگ بزرگ میساختیم. با ماشین پلیس اسباببازی، یک پلیس وظیفهشناس بودیم. پلیسی که دوست دارد همهجا را امن کند.
کودکی سرشار است از تجربههای نوین.
چشممان در آنسوی اتاق به هواپیمای F14 اسباببازی میافتاد، یک خلبان جنگنده بودیم که مسافر هم حمل میکرد. هواپیمایی که درنهایت روی ساختمان لگویی زیبایی که با ذهن معمارمان ساخته بودیم برخورد میکرد و آتش میگرفت. لحظهای بعد آتشنشانی بودیم که آتش ساختمان را خاموش میکرد.
دکتری بودیم که خود راننده آمبولانس بود و مجروحان را نجات میداد. درنهایت وقتی پیش مامان برمیگشتیم، یک سرآشپز مشهور بینالمللی بودیم که همه مردم، غذاهایمان را تحسین میکردند.
میخواهید در آینده چهکاره شوید؟
هرکدام از این فعالیتها که صرفا بازی بودند، میتوانستند آغازگر یک حرفه در آینده باشند. اما وقتی بزرگ میشویم، بسیاری از ما فقط یکی از آنها را برمیگزینیم و بقیه را کنار میگذاریم. یا لااقل یکی از آنها را بهعنوان شغل تخصصی خود انتخاب کرده و شاید فقط در روزهای تعطیل به بقیه بپردازیم.
وقتی سر کار میرویم بخش زیادی از خودمان را در خانه جا میگذاریم و مینشینیم پشت میز کارمان. این مسئله شاید بیش از ۳۰ سال ادامه پیدا کند. ما انسانها مجبوریم ۳۰ سال بسیاری از علایق خود را کنار بگذاریم و فقط به یک کار «ساده تکراری کلافهکننده» که «تخصص» نام گرفته است، بپردازیم.
وقتی سر کار میرویم بخش زیادی از خودمان را در خانه جا میگذاریم و مینشینیم پشت میز کارمان.
شاید هم بتوانیم به تعداد بسیاری کمی از علایق خود برسیم و بقیه آنها در طول زندگی جایی در ذهن خود دفن کنیم. دلیل آن هم عمر محدود ماست. از سویی پول لازم داریم. هر چیزی خرج دارد و درنتیجه، حتی اگر بخواهیم هم نمیتوانیم به همه این علایق برسیم. لااقل در مورد من چنین چیزی صدق میکند.
چیزی سر جایش نیست
با این توصیفها عجیب نیست که همواره حس میکنیم چیزی در درونمان تهی است. چیزی وجود دارد که ارضا نمیشود. حتی اگر شغل خوب و درآمد معقولی هم داشته باشیم باز هم میبینیم چیزی سر جایش نیست.
همیشه از نرسیدن به چیزی نادانسته احساس عذاب میکنیم. شاید فکر کنید که حسادت، غبطه خوردن به زندگی دیگران و نابرابری اجتماعی شدید بخشی از این دلایل باشد. اما راستش مثلا اگر داشتن یک خانه خوب و ماشین عالی و احتمالا آیفون ایکس با خود اعتبار به همراه دارد، خود این اعتبار، ساختهوپرداخته دنیای مدرن و سرمایهداری است.
موفقترین آدمها در بهترین حالت به یک یا چند رویای خود میرسند.
تخصصی کردن کارها و اینکه ما مجبوریم بسیاری از علایق خود را در خانه بگذاریم و سر کار برویم هم دوباره از نتایج دنیای مدرن است. بازار کار دنیای مدرن هیچ گزینهای غیر از متخصص شدن در یک حوزه برایمان باقی نمیگذارد.
ما نمیتوانیم قبل از ظهر فوتبالیست، بعدازظهر خلبان هواپیما، عصرها آهنگساز و همزمان مشاور تجاری، لولهکش، تعمیرکار موبایل، برنامهنویس، نویسنده و یا صاحب یک رستوران ایتالیایی باشیم. بااینکه میدانیم انجام اینکارها یا لااقل بخشی از این کارها میتواند رضایت ما را در زندگی فراهم کند.
چنین گفت آدام اسمیت
دلیل اینکه ما نمیتوانیم همه اینها باشیم، به اواخر قرن ۱۸ برمیگردد. آدام اسمیت، اقتصاددان و فیلسوف اسکاتلندی در کتاب «ثروت ملل» (Wealth of Nations, Adam Smith) توضیح داده است که چگونه تقسیم کار بین افراد، میزان تولید را در حد چشمگیری افزایش میدهد.
در جامعهای که همه افراد هر کاری انجام میدهند، تنها تعداد کمی محصول تولید میشود. هیچکس بهاندازه کافی در هیچ کاری در حد لازم توانا نیست. اگر هر کس در یک حوزه بسیار تخصصی کار کند و مثلا یک نفر خوب میخ بسازند، دیگری چکش بسازد، آنیکی چوببر و اینیکی بنّا باشد، سرعت کار هر فرد بسیار زیاد و عملکردش بهینه میشود. درنتیجه میزان تولید مجموع این افراد افزایش چشمگیری مییابد.
اگر هر کس در یک حوزه بسیار تخصصی کار کند، سرعت کار هر فرد بسیار زیاد و عملکردش بهینه میشود. درنتیجه میزان تولید مجموع این افراد افزایش چشمگیری مییابد.
اما اگر هر یک از ما فقط روی یک موضوع بسیار خاص متمرکز شویم، دیگر لذت کار را از دست خواهیم داد. ما لذتمان را از دست میدهیم اما ثروت جامعه و میزان دسترسی همه مردم به مایحتاجشان افزایش مییابد. یعنی لذت فردی فدای ثروت جمعی میشود.
کتاب «ثروت ملل» آغاز دنیای آدام اسمیت بود. بعد از آن بود که هر یک از ما صاحب یک شغل بسیار خاص شدیم. این آغاز نارضایتی انسانها بود. هرکدام از ما به یک قطعه بسیار کوچک در ماشین بزرگی اقتصاد جامعه بدل شدیم. ماشینی که بسیار ثروتمندتر از پیش و پر از آرزوها و آمال برآورده نشده بود.
وقت انتخاب
ما درمجموع انتخاب کردهایم بهجای اینکه به همه کارهای موردعلاقه خود برسیم، برای کار تخصصیمان پول بیشتری بگیریم. فقط هم کارمندان زیردست نیستند که از این مسئله رنج میبرند.
همه کارکنان از مدیرعامل تا آبدارچی همگی از این مشکل در عذاب هستند. آنها میتوانستند کارهای متفاوت بسیاری برای شادی خود انجام دهد. اما ترجیح دادهاند که فقط به یک کار بپردازند و بابت آن پول بگیرند.
به رویاهایمان بپردازیم
مقصود من از نوشتن این مقاله در اصل پاسخ به سؤال خودم بود. من چندان نمیتوانم آرام و قرار داشته باشم. خیلی زود از کار تکراری کلافه میشوم. حتی اگر آن کار را به بهترین نحو انجام دهم. چیزی درون من وجود دارد که مرا به یادگیری مطالب جدید وا میدارد. از من میخواهد که چالشهای جدیدی بیابم. زیرا زندگی بدون چالش لذتی ندارد.
این فقط من نیستم که از کارهای تکراری خسته میشوم. اساسا تخصصیسازی شغلها در دنیای مدرن ما، زندگی بسیار کلافهکنندهای را برای انسانها به وجود آورده است. این کارهای تخصصی معمولا آنقدر انرژیبر هستند که افراد در تعطیلات فقط به استراحت و بازیابی توان بدنی و ذهنی خود میپردازند. ازاینروی بسیاری از انسانها آرامآرام فراموش میکنند که روزی در زندگیشان به رویاهای خود میپرداختند. برای آنها تلاش میکردند میجنگیدند. اما درنهایت کارمند یک بانک کوچک در گوشهای از شهر شدهاند. برای فرار از کلافهکنندگی دنیای مدرن شاید بهتر است شعله آرزوهایمان را روشن نگاه داریم.
نظرات